کله قند ماکله قند ما، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

کودک خلاق فردا...........

دختر محبوب من.........

1393/4/5 16:31
نویسنده : ماماني
2,191 بازدید
اشتراک گذاری

سلام کله قند مامان............

بالاخره بعد مدتها  اومدم وبت رو با عکس خودت آپ کنم.آخه به خاله مهسا قول داده بودم زودی  عکستو تو وبت بزارم ولی هرروز سرکار سرم خلوت نمی شدو  یادم می رفت.خاله مهسا یه فندق تو دلش داره که یه ماه دیگه از آسمون میاد تو بغلش.قراره اسمشو بزاره پارسا.علیرضا هم داداش بزرگه می شه و باید مراقب داداش کوچیکتره باشه.چشمک

الهیییییییییییییییییییییی به سلامتی بدنیا بیاد..............

خب از کجا شروع کنیم؟زیبا

اول اینکه همین 2-3 شب پیش بود که رفته بودیم ستاره جنوب و داشتیم خرید می کردیم که دیدیم یکهو شما ذوق کردی و خندیدی .برگشتیم دیدیم بعلهههههههههههه!!!!!!!!!!!!

از این ماشین کرایه ای ها که برای بچه هاست رو دیدی و ذوق کردی.کار ما دیگه تموم بود که بابایی گفت طفلی گناه داره.دیده.بریم ما هم براش یکی کرایه کنیم.یک ساعت می شد 5000تومن.خوب بود . ما تصمیممون این بود که 20 دقیقه یا نیم ساعت بشینی و بعد بریم خونه آخه ساعت داشت 10 می شد.ولی از بس ذوق داشتی و نی نای نی نای توش می کردی که دلمون نیومد ناراحتت کنیم.واسه همین تو طبقات هم بردیمت و گردوندیمت.یه کیف مهد برات خریدیم که از ذوق اون از ماشینه بیای بیرون.ولی شما گول نخوردی.اینم عکس کیف خوشگل شما:

بعد از یک ساعت و 5 دقیقه دیدیم که پیاده نمی شی و دیر وقته کمربندتو باز کردیم که ببریمت بیرون مجتمع که بغض کردی و زدی زیر گریه.آخه فکر کردی چیزی که برات خریدیم رو داریم پس می دیم و خیلی بهت برخورد.این اولین باری بود که بعد نیم ساعت تا یادت اومد دوباره زدی زیر گریه.به بابایی هم نگاه می کردیو  می گفتی : بابا و بعد می زدی زیر گریه.الهی قربون درک و شعورت برم که حافظت از اون 5 ثانیه ای در اومده و یادش می مونه.ما که کلی خندیدیم.آخرش بابایی گفت تا همه جا نبسته بیا براش یه ماشین یا 3 چرخه بخریم.کلی جا رو گشتیم و مثل اون ماشین پیدا نکردیم .آخرش بابایی گفت 3 چرخه برات بخریم که بعدا هم بدردت بخوره.

مبارکت باشه.اینم عکسش:

تا ساعت 12 و نیم شب هم داشتیم تو مجتمع خونه خودمون می چرخوندیمت.

سرت هم که معلومه کبود شده.اینم جریان داره.آخه بلا شدی و تا چیزی باب میلت نباشه سرتو می کوبی زمین.عادت بدیه که باید یادت بدم ترکش کنی.تو مهد کودک یکی از بچه ها که ازت بزرگتر بوده دفتری که تو دستت بوده رو گرفته .نتونستی ازش پس بگیری(آخه هنوز نمی تونی راه بری).واسه همین سرتو کوبیدی زمین تا یکی به دادت برسههیپنوتیزم

دوباره دیروز هم همین طور شده .البته تا زبون باز نکنی که ما نمی فهمیم واقعیت چی بوده.به هر حال من زیاد نگران نیستم چون می دونم از پس خودت بر میای.

اینم بقیه عکسهات:

عشق کاکائو و قند وشیرینی و بستنی.....

لباس خوشگلی که مادر جون برات دوخته و خیلی بهت میاد..........

تازگیا به قند می گی قَ قَ.انقدر می گی تا بهت بدیم.

بیا.برو.بده.......

ازت می پرسم می خوای بری مهد.تو صورتم نگاه می کنی و  می گی : نَه

البته تا بابات می ره سمت مهد می گی منم ببر و دیگه گریه نمی کنی که برگردی.

پریروز هم برای اولین بار از 10 سانت سکو جلو آشپزخونه اومدی بالا.البته نه ایستاده ها!!!!!!!!!!! نشسته 

این 10 سانت مثله یه غصه برات شده بود.بالاخره خودت راه حلشو پیدا کردی و دیگه برات مثل یه مانع نیست.فدات بشم دختر باهوشم.

قاشق غذا رو هم خودت می گیری تو دستتو و غذا می خوری.اونم با دقت.

تبلیغ مولفیکس و تنو هم که نگو.تا می بینی جیغ و هورا و نی نای نای.

شیرازی اصیلم هستی......می دونی چرا؟

آخه وقتی بهت می گم بستنی می خوری به جای آره یا بله سرتو تکون میدی .بهت می گم خوشمزست بازم سرتو تکون میدی که یعنی آره.

تو مهد هم بچه ها دوست دارن و مربی مهد هم می گه هر کی میاد دنبال بچش سراغ تو رو می گیره که هنوز هستی یا نه.

ماشالله لا حول والا الا بالله العلی العظیم

برات بهترینها رو می خوام دختر گلم.فرشته کوچولوی خونه ما .تو یه معجزه بزرگی .

به قول بابات:نیشتکتو قربون بعنیخندونک

پسندها (2)

نظرات (2)

مامان شيوا
19 تیر 93 22:40
سلام ماماني اين دخمل خوشگله هنوز راه نيافتاده؟؟؟؟؟؟ بس برا دختر خوشگلم هنوز نه.شیرازیه دیگه
مه‌ناز
24 تیر 93 9:45
ماشالا چه بزرگ شده آيلين خانوم. خدا نگهش داره. مرسی خاله مه ناز عزیز.