کله قند ماکله قند ما، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

کودک خلاق فردا...........

18ماهگی شیطون بلای مامان و بابا............

1393/6/22 20:57
نویسنده : ماماني
2,162 بازدید
اشتراک گذاری

سلام  کله قند مامان.........

امروز روز واکسن 18ماهگیته.خاله معصومه می گه باران دو روز برای این واکسن تب کرد.البته هر بچه ای یه جوره ولی خوب احتمال تب هست و مامانی 2روز برات مرخصی گرفتم که خونه باشم و ازت مراقبت کنم.

امروز رفتیم بهداشت ولی خانومه گفت دوشنبه یا 4شنبه بیایین.به همه همینو گفتیم.مامانی کلی عصبانی شدمعصبانی و یک لحظه خودمو کنترل کردم و گفتممتفکر:من زنگ زدم قبل اومدنمون.اون آقاهه گفت که زود بیایین واکسن رو تا نیم ساعت دیگه میارن اینجا؟؟؟؟؟خانومه گفت نه ایشون اشتباهی فهمیدن و اشتباهی انتقال دادن.منم گفتم:خب لااقل قد و وزنش کنین.

قد:82سانت.......ماشاللهمحبت

وزن:12کیلوبوس

دور سر:49آرام

هیچی دیگه ، مامانی مرخصی رو به دوشنبه و 3شنبه تغییر داد و شما رفتی مهد و منم برگشتم سرکاربدبو

راستییییییییییییییی  18ماهگیت هم تموم شد  و وارد 19ماهگی شدی ....مبارک باشه مخمل خوشگلم...

یه سری عکس مربوط به اومدن مادرجون به بندرعباس بود که وقت نشد بزارم تو وبت.الان میزارم.مادر جون جمعه رسید خونمون و جمعه بعدش(93/06/07) با خاله مینا و خاله منیره اینا رفتیم سمت حاجی آباد.تجربه خوبی بود.خوش گذشت.مخصوصا به شما.چون شما که بز از نزدیک ندیده بودی.یه گله از بزها رو بین کلی درخت نخل دیدی.خیلی ذوق می کردی و اصرار داشتی دنبالشون بریم و بگیریمش.اونجا پدرشوهر خاله مینا یه خونه باغ قدیمی داشت.تو حیاطشون یه درخت نخل داشت که خرماهاش رسیده بود.عمو محمدرضا(بابای علی اصغر) برامون از اون خرماها چید تا با چایی بخوریم.بعد که استراحت کردیم رفتیم تو باغ هایی که پر از نخل خرما بود.کلی هم بز اونجا داشتن می چریدن.کلی پیاده روی کردیم  وبا هم حرف زدیم و خندیدیم.واسه ناهار هم که بزرگترها بوی کباب راه انداختن و جوجه به سیخ کشیدن.ولی از بس شیطونی کردی موقع ناهار خواب بودی و بعدشم گشنت نبود.آخه قبلش خاله مینا به شما بچه ها استانبولی مرغ داده بود که ته بندی بشه براتون.بعد ناهار هم رفتیم چشمه.قبل از چشمه یه جوجه تیغی بیچاره رو پیدا کردیم که معلوم بود روز قبلش خوردنش.تیغاش یه طرف ، دست و پاشم یه طرف.دلم براش سوخت.تو چشمه اولین تجربه ایستادن تو آب رو داشتی.آخه قبلا که ساحل می بردیمت کوچولو بودی و می ترسیدی پات به آب دریا بخوره.بهت خیلی خوش گذشت.سنجاقک های رنگی، آب زلال و هوای خنک اونم تو بغل مامان  و بابا ،نه تو مهد کودک .................

 

این عکس برای ساعت 6ونیم صبح روز 7شهریور ماهه که می خواستیم بریم حاجی آباد.باید زود راه می افتادیم که زود برسیم.جیگر طلا خواب بود.........مدل خوابیدنشو نیگازیبا

مادرا و دخترها و نوه ها تو ماشین در راه حاجی آباد........

قبل از رسیدن به حاجی آباد تو یه نخلستان خرما صبحونمون رو خوردیم.........

اینم علی آقای کوچولو که چند روز دیگه 3سالش تموم می شه.خیلی نازم صحبت می کنه.پسر خوب و دست و دلباززیبا

دختر خاله باران در خونه باغ.........مخمل خالست دیگه....باهوش و کنجکاوزیبا

خاله میناو علی اصغر.......خاله معصومه و باران.........مادرجون ------در نخلستان

بابا جون مهربون

اینم نخودچه ما که تو آب چشمه خودشو صفا داد..........

اینم عکس برگشت از سفر روز جمعمونه..........همه خسته نباشید...

از سمت چپ :آقا محمد رضا و خاله مینا.........خاله منیره و علی اصغر.....بقیه هم که معرف حضورتون هستن.......

بقیه عکسا در ادامه............جالبه حتما دنبال کنید(عمو وحید تو هم بیا سورپرایز داری)عینک

تو خونه باغ که رسیدیم دیدیم بعلللللللللله.....خشت عمو وحید جر رفت و خخخخخخخخخخخ......خندم میاد خوب چیکار کنم......قه قهه

شانس آورد شلوار راحتی با خودش آورده بود ....قه قهه

یکم مسخره بازی در آوردیم و شلوارشو کرد تو جورابشو کلی خندیدیم.....عکسها همگی در خونه باغ گرفته شده.

.........عمو وحید با تسبیحی در دست و شلوار راحتیخندونک........

عکاس حرفه ای:خاله زریعینک معروف به شکارچی لحظه هاخندونک

البته بد هم نشد.فرداش 3دست شلوار خوب و مجلسی برای خودش خرید.

عکسهای متفرقه.........

دمپایی مخملی که خیلی بهش علاقه پیدا کردهو  نمی ذاره از پاش در بیاری.یه جفت صورتی همین مدلی هم برای مهدش داره.....این روزا هم خیلی سعی می کنه که بایسته.

ناز کردنتو قربون...........با اون موهای خوشملت.....

یه عکس در روز آخری که مادر جون مهمونمون بودن.خونه خاله معصومه

باران شیطون بلا و عموش..........

خاله معصومه و فندق مامان.........

آیلین در آسانسور با بابایی..........عشوتو قربون..........دلبری می کنه بیا و ببین

یک روز با مامانی در شرکت(5شنبه ها مهد تعطیله (البته تا 15شهریور)و شما با مامانی تو شرکت هستی....روفرشی هم شرکت داره که مخمل من رو زمین بتونه بشینه و بازی کنه)

14شهریور ماه93(جمعه)....صبحونه برات تخم مرغ رنده کردم و اینم نتیجش.یه مقداری رو خوردی وبا یه مقداری حموم تخم مرغی گرفتی مادر..........متفکرنکنه فکر کردی برف شادیهدلخور

اینم پکیج 100آفرین که 2هفته پیش برات سفارش دادم تا باهات کار کنم.مبارکت باشه.

و در آخر کلماتی که تکرار می کنی تا الان:

ساعت-بابا-مامان-دَدَ-پول-آب-بده-سبز-زرد-سه-کیف-عسل-کیک-نَه-سینی-نینی

کاغذ: اذ

ماشین: آشین(قبلا می گفتی شین)

برق:برخ

اون چیه؟

خاله کفایه که تو مهد کار می کنه رو تا می بینی می گی : ک ک......

وقتی بازی کلاغ پر می کنیم می گی .........پَر

توپ: پوپ

آبی(رنگ آبی)

هام(موقع خوردن می گی )

صدای حیوانات هم در میاری وقتی اسمشونو بگم: هاپو:آپ آپ.....

جوجه:جیک جیک

پیشی:میو(به زبون تو با ناز می شه اییا اییا)

ببعی :بَ

گاو: مــــا

لَب: اَب

آره: آ آ(با تائید سر همراهه)[smiley]s/sm82.gif[/smiley]

از وقتی صدای خروس شنیدی هی می گی مــــــا............این حیوون دایره تشخیص صدای حیوونا رو بهم ریخت.بی محلقه قههتا می گم خروس چی می گه :می گی مــــــــــــــا

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان محمد از وبلاگ بهترین هدیه خدا
23 شهریور 93 12:28
سلام باحال بود خوندم پست جدید رو اون عکسشم که دستشو مشت کرده تو لپش خیلی خوشم اومد هوس کردم گازش بگیرم مرسی خاله جون