کله قند ماکله قند ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

کودک خلاق فردا...........

سال 1394 .مسافرت عید ما به شمال

1394/1/20 11:36
نویسنده : ماماني
1,895 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جیگر مامان.....

کلی حرف دارم برات بزنم.اول اینکه با این سفرمون به شمال کشور ، شما بزرگتر شدی و خودتو نشون دادی .قشنگ حرف می زنی ، راه میری ، شیطنت می کنی.سوال می پرسی.باورم نمی شه که دخترم انقدر رشد فری و جسمی داشته.خداروشکر

امسال سال شلوغی برای مامانیه.مسئولیتم سرکار بیشتر شده.نمی رسم وبت رو هر ماه بروز کنم برای همین فعلا تصمیمم اینه که تا دو سالگیت وبت رو ببندم و نی نی وبلاگ یه سی دی تا دو سالگیت برام بزنه.

شمارش دندونات از دستم در رفت. و خیلی از شیطنتهاتو نتونستم بنویسم.غمگین

و حالا مسافرت به شمال کشور:

روزی که ما 3تایی حرکت کردیم به سمت شمال ، عصرش به یزد رسیدیم  و شب خونه خاله لیلی مامان مهرسام کوچولو اینا بودیم.صبح دوباره راه افتادیم به سمت شمال.تو راه حرفای جدید می زدی.مثلا :

می خوام می خوام

نکن نکن نکن

ماشین بولو........ماشین بیا

اسمت چیه:آینینه      فامیلت چیه: بدارلوخندونک

چی دوس داری: اَستنی یعنی بستنی

پیشی بیا منو اوخور

ماهی خاسز...ماهی خداحافظخندونک

الان میام باشه؟؟؟؟؟؟اینو وقتی میگی که میری تو اتاق و می خوای دوباره برگردی.انگار کارت مهمه.با یه نگاهی این حرفو می زنی انگار همه باهات کار دارن و آدم مهمی هستی

سگ تو راه دیدیم که گشنه هم بود و شما بهش غذا دادی کیف کردی........

صندلی عقب برات تشک و بالش گذاشتیم کیف کردی همش می خواستی بری پشت بخوابی.....

تو راه یه باب اسفنجی برات خریده بودیم که انقد دوسش داشتی حاضر شدی شیرموزت رو بهش بدی.آخه هیچ وقت شیر موزت رو به کسی نمیدی خسیس خانوم خوشگل بوس

وبالاخره رسیدیم شمال.....همه پیگیرمون بودن.شمال منظورم شهر ساری بود.توی شهر، تو هر میدون و بلوار حال و  هوای عید رو به شکل مجسمه درآورده بودن مثل عمو نوروز که خیلی خوشگل بود.مدلهای مختلفش رو تو خیابون دیدیم.عکسای مسافرت رو یکجا میزارم ببینی.

ما روز اول که حسابی خوابیدیم.روز دوم رفتیم پار جنگلی شهید زارع.همون اول که خواستیم وسایلمون رو ببریم تو آلاچیق خبرنگار اومد باهامون مصاحبه کرد.اول با بابایی.بعدش زوری با منخندونک

مادربزرگ منم کلی ذوق کرد به شمالی می گفت فهمیدن شما ماله اینجا نیستین اومدن مصاحبه.

 

خوب بود اون روز.دو روز بعد دنبال تدارکات تولد شما بودیم........چه هوای خوبی بود.حیف که مامانی از بس تو هوای گرم و شرجی بندرعباس زندگی کردم به هوای خوب عادت ندارمچشمکهمش مریض بودم ولی با این حال خوب بود.تولد هم برگزار شد.خوبم برگزار شد ولی جای همه دوستان خالی..........

دایی حسین و مرضیه (دختر داییم) و زندایی راضیه خودم.........

کله قند اون روزایی که شمال بودیم همش تو پارک تشریف داشتن.ها عامو فک کردی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه میشد بگی نهسوتیَک زوری این دخترو داره که نگو.....

بقیه عکسای تولد هم سرفرصت میذارم.......

بعد از روز تولد که 6فروردین گرفتیم و خواستیم تو فاطمیه نیوفته رفتیم هتل سالار دره خیلی خوش گذشت.ماهم عشق عکسخندونکبا دختر دایی هام و بابایی و شما...اونا هم لنگه ما عشق عکس .شایدم بیشترزیبا

دم در خونه تو ماشین قبل حرکت به سمت هتل سالار دره

 

بعدش یه تابلو دیدیم جاهای دیدنی ساری رو زده بود توش.از اونجایی ه ما تو نت قبلا در مورد روستای چورِت شنیده و دیده بودیم با راهنمایی نگهبان هتل رفتیم سمت دریاچه این روستاگریه

چرا گریه می کنم؟خوب اولش خیلی خوب بود.رفتیم رسیدیم روستا.هوای خوب .درختای شکوفه زده آلوچه.....زنای روستایی.....بعد اومدیم بپرسیم روستا کجاست آقاهه گفت من نیسان دارم شما رو تا اونجا می برم.همه ماشیناشونو میزارن تو حیاط ما با ماشین من میریم.چون جلوبندی ماشینت داغون میشه.

ما هم نپرسیده سوار شدیم.هر چی رفتیم نمی رسیدیم.یاد فیلم زامبی ها افتادم.تو جنگل.دست تنها.چند تا پسر بچه هم از فامیلای مرده همراهمون بودن.ما عقب ماشین.بابایی و شما چون هوا سرد بود جلوی ماشین........بالاخره رسیدیم.منظره قشنگی بود.ولی مثل خود عکس نبود چون اون عکس تابستون بود این تازه اون قسمت داشت بهار میومد..........برگها تازه داشتن در میومدن.........سوئیچ نزدیک دریاچه افتاد و ما متوجه نشدیم.غمگین

چن تا پسر اونجا چادر زده بودن که شب بمونن.داشت هوا تاری می شد.راننده گفت خوب دیگه برگردیم ما هم که نمی خواستیم بمونیم برگشتیم.البته یادم رفت بگم که تا رسیدن به دریاچه جون به لب شدیم.چون مامانی کفشم پاشنه بلند بود چون قرار نبود اینجا بیاییم می خواستیم بریم فقط هتل.فشارو در آوردم و جوراب دختر داییمو پوشیدم.زمین پر از گل و لای و برگهای خشک بود.

وقتی داشتیم برمی گشتیم شما که خواب بودی بیدار شدی.زورت گرفت نمی ذاریمت زمین داد می زدی سر دختر دایی های من که :زود باشین.....................بیایین....................بدویین.....ساکس:ساکت

حرف نزنین.......قه قهه مرده بودیم از خنده

وقتی برگشتیم و فهمیدیم سوئیچ نیست همه داغون شدیم.پیش اومده بود کاریشم نمی شد کرد.از همه بیشتر من عصبی بودم چون دختر دایی هام همرام بودن نمی خواستم خاطره بد تو ذهنشون بمونه و دایی و زن دایی هام نگرانشون بشن.با یه مکافاتی بابایی با همون راننده دوباره رفتن جنگل.از اونجا زنگ زدن سوئیچ رو اون پسرایی که چادر زدن پیدا کردن.حالا جالبه غذا داشتن ولی هوس کرده بودن از دریاچه ماهی بگیرن.خدا بهمون رحم کرد اون موقع شب.ما خونه اون راننده موندیم تا بابا اینا بیان.صاحب خونه برامون تو اون سرما چایی آورده بود.بعدش آبگوشت محلی خودشون رو آورد.از بس ناراحت بودم اصلا چیزی نخوردم جز چایی...........بابایی که اومد و دیدمش نگرانیم رفع شد.خداروشکر

کلا با هم قرار گذاشتیم دیگه این روستا نیاییم خیر سرمون اومده بودیم دریاچه کشف کنیم.ولی در کل خوب بود.

شب قبل حرکت به سمت بندر هم دایی جواد من به شما یه گربه عروسکی خیلی ملوس داد که بس ذوقشو کردی همش بوسش می کردی .می گفتی عزیزم............بوس بوس

میاوردی به صورت من می چسبوندیشو می گفتی مامان بوس بوس.یعنی بوسش کن.

موقع برگشت هم با مادر جون بودیم.می خواست بیاد اون یکی نوه دختریشم ببینه.تو راه اصفهان به سمت خونه هم کلی سنگ فیروزه ای جمع کردیم برای مامانی.بعدشم که این اصفهانی بس که آدرس درست می دن هی سرگردون شدیم.شب مجبور شدیم مزاحم خونه دوست مامانی بشیم.

خداروشکر تو این سفر شما یه سرمای خفیف داشتی که اصلا حالتو بد نکرد ولی مامانی فهمیدم به گرد گل و بوی سیگارو  قلیون حساسیت دارم.یعنی سی دو ساعت قبلش هم بشه مامانی انقد سرفم میگیره که نفسم بند میاد.هیپنوتیزمدکی گفت مراعات کن چیزایی که ضرر داره نخور خوب میشی.گفت برو همون آب وهوایی که بودی.خخخخخخخخخخ

یادمه تو وایبر وقتی پانی عکسمو رو تخت دید گفت :بی شرف تو مریضی هم خط چشم یادت نرفته.عامو مریضی نخندخندونک

قلیون......سیگار......دود اینا...ادکلن و عطر تعطیل.........می خواستم به دکتر بگم پَ بوگو برو بمیر دیهقه قهه

 

---------

بعدا نوشت:

اردیبهشت هم که روز پدر تعطیل بود و ما هم عید شیراز نرفته بودیم تصمیم گرفتیم یهویی بریم.خوش گذشت جای همه دوستان خالی .رفتیم تو یه باغی تو کازرون .هم تو آب چشمه رفتیم هم از هوای خوبش استفاده کردیم.به مخمل مامان که خیلی خوش گذشت.همش می گفتی لباسمو دردیار(دربیار)..که بری تو آب یخ چشمه.خندونکعکسا در ادامه همه چیزو بیان می کنه.دلخور

عکس بالا توله گربه ای رو نشون میده که حسابی شیطونی کرده...........

از سمت راست:

عمو هجران(بابای خاله شعله)که خیلی باحال و شوخ بود-بابای عمو ارسلان(که مرد آرومی بود)-بابای آیلینمحبت-عمو احسان و خاله شیرین-عمو سهراب(که همش آیلین رو می برد تو آب چشمه)-و بالاخره مامانی و آیلین کوچولو

اینم کله قند مامان بعد آب بازی تو آب چشمه.تی شرت سرمه ای هم که تنشه ماله عمو احسانشه .داد به دخترم تا سرما نخورهخجالتدستش درد نکنه.دختر من هر چی بپوشه بهش میاد ، به مامانش رفته.زیبا

ابتکارت تو حلقم مخملی...........رنگ صورتی رو شناخته یکی در میون گذاشته

(تو راه برگشت از شیراز)

راستی از چنار شیجون هم کلی گیاه دارویی خریدم.از این به بعد چایی تعطیل فقط دمنوشسبز

به گفته طب سنتی من سودا مزاجم و باید رعایت کنم .....البته تا حدودی هم تو غذاهام دارم رعایت می کنم ولی سخته.......

 

*************و حالا......دی دی دی دیییییییییییییی

عکسهای خوشگل خانوم...............دختر دختر دایی بابایی که رفته آتلیه گرفته .برای تولد یک سالگیش

مخمل خاله.پریا کوچولوبوسکفشدوزک خاله یک ساله می شود......کلا این وسط الهام که مامانش باشه نقشی نداشته و کفشدوزک شبیه قوم باباش شده.این یعنی ژن موثرخندونکحال کِردی الهامچشمک

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (4)

شادی
3 اردیبهشت 94 0:54
سلام مامان آیلین خوبی . آیلین خوبه . خاطرات مسافرت شما رو خوندمو لذت بردم. همیشه به شادی. من شنبه 5 ام اردی بهشت نوبت سزارین دارم. برای من و نی نی کوچولو دعا کن . برای همه ی نی نی ها راستی من عضو وایبرنیستم. سرم فعلا شلوغه .نتایج دکتری هم اومد . مصاحبه هم دارم . زایمان و بچه داری هم که جای خودش . خلاصه برام دعا کن مامانی. به امید روزهای روشن
مامی جون
28 اردیبهشت 94 12:54
سلام مامان ایلین جان چه دخترشیرینی دارین ماشالا خیلی خوشم اومد ازش خاطراتشم خوندم خیلی شیرین زبونه جیگرخاله خوشحال میشم وب منو دخترمم بیایین منتظرتونم
خاله الهام
4 خرداد 94 23:06
سلام دوسی ممنون به خاطر عکسای پریا .عزیزم آیلین جون ماشااله چقدر بزرگ شده دلم براتون یه ذره شد زودی بییاین ببینمتون . سلاممممممممممممممم.انشالله ایندفعه نوبت شماست ه بیایین این ورا ا
هه نسک
5 مهر 94 20:18
سلام به مامان بابای آیلین جون. خدا این کوجولوی ناز وواستون حفظ کنه. فقط یه خواهش دارم. تورو به خدای که می پزستین عکس خانوادگی و شخصیتوون رو تو وبلاگ نذارین. باور کنین من خودم روم نمیشد نگاه کنم عزیزای من اینجا یه فضای خصوصی نیست پس سعی کنید عکس خصوصی نذارین ویا حداقل از طریق تنظیمات کاریش کنین که کپی نشن . به هر حال نگذارین بهتره تا خدایی نخواسته از طزیق افرادی نابجا به حریم خصوصیتون تجاوزنشهو درصورت امکان اون چندتا عکس رو هم بردارین. با تشکر امیدوارم که دلگیر نشده باشید. چون انشاالله منظوربدی نداشتم. درضمن ازطرف من یه بوس آیلین جون از طرف من یادتون نره. قربونش برم.