وقتي آن شب.............
وقتي آن شب از سر كار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده ميكرد، دست او را گرفتم و گفتم، بايد چيزي را به تو بگويم. او نشست و به آرامي مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتي توي چشمانش را خوب ميديدم. يكدفعه نفهميدم چطور دهانم را باز كردم. اما بايد به او ميگفتم كه در ذهنم چه ميگذرد. من طلاق ميخواستم. به آرامي موضوع را مطرح كردم. به نظر نميرسيد كه از حرفهايم ناراحت شده باشد، فقط به نرمي پرسيد، چرا؟ از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. اين باعث شد عصباني شود. ظرف غذايش را به كناري پرت كرد و سرم داد كشيد، تو مرد نيستي! آن شب، ديگر اصلاً با هم حرف نزديم. او گريه ميكرد. ميدانم دوست داشت بداند كه چه ...