کله قند ماکله قند ما، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

کودک خلاق فردا...........

آيلين امروز 28 هفته و 0 روزشه.هورااااااااااااااااا...........2دي 91

سلام دختر گلم.اين روزا فكر ماماني خيلي مشغوله.از طرفي دوست داريم يه دخمل نازو داشته باشيم كه تنها نمونيم تواين شهر غريب و از طرفي موندم اگه سر كار نيام و بمونم نگهت دارم كي قسطارو بده؟ دلم مي خواد هم پيشت باشم و هم برات كم نزارم. عاشقتم با اينكه نديدمت.يه وقت نبينم يه روز تو روي ما وايسي و بگي چرا منو بدنيا آورديدا؟ هميشه دونفر كه عاشقن و بعد 7 سال به هم رسيدن دلشون مي خواد ثمره عشقشونو ببينن. 5 شنبه كه رفتيم بازار يه دامن خوشگل كفشدوزكي برات خريديم.به بابايي گفتم تو براي خريد خودت اومدي بازار ماله خودتو بخر ولي بابايي گفت شايد شبيه اين دامنو ديگه نبينمو تو دلم بمونه كه دخترم از اين مدليشو نداره .واسه همين با اينكه خيلي گرونه ولي م...
18 تير 1392

هشت هفته و سه روزگيت مبارك(91/05/17)

عزيز دلم حال ماماني اين روزا اصلا خوب نيست.وقتي دوشنبه91/05/09 قرار شد سونو بدم تا تورو ببينم حالم بد بود و حالت تهوع شديدي داشتم.نمي تونستم برم سونو ولي از طرفي مي خواستم صداي قلبتو بشنوم فدات شم و ببينمت. درست اندازه يه تمشك كوچولو بودي.خدايا عظمتتو شكر اينم قلب داره.صداي قلبتو  وقتي شنيدم يه حالي شدم.از خوشحالي اون شب حالت تهوع نداشتم.فداي قلب كوچيكت بشم.بابايي بيرون اتاق بود و نمي تونست بياد تو.حالا تصميم داريم واسه دفعه بعد بابايي هم بياد تو و صداي قشنگ قلبتو از نزديك بشنوه. وقتي براش در موردت تعريف مي كردم مي ديدم كه چقدر مشتاقه كه ببينه تورو .هي قربون و صدقت مي رفت. بوسسسسسسسسسسسسس     عزيزم سونوي اولي كه رف...
12 تير 1392

10 هفتگيت مبارك فندقم!

فندق مامان، قربونت برم امروز 10 هفته شده كه تو دل ماماني.پنج شنبه من و بابايي رفتيم قشم و برات كلي خريد كرديم.البته هنوز مونده.ولي بيشتر وسايلتو خريديم.بابايي هم خيلي ذوق داشت.وقتي برگشتيم شب بود و رفتيم خونه مامان بزرگ اينا و وسايلتو بهشون نشون داديم اونا هم كلي خوشحال شدن.تازه ديشب بابايي با كلي ذوق داشت لباساتو نگاه مي كرد و نازت مي داد. ويار ماماني كم شده ولي هنوز هست.صبحها اسيد معده امونم رو مي بره.دعا كن كه زودتر خوب بشم عزيزم.بوسسسسسسسسسسس
12 تير 1392

رفتن مامان بزرگ و بابا بزرگ از خونمون

امروز صبح 22 آبان مامان و بابابزرگت برگشتن شيراز.بابايي  انگار دپرس شده بود .تو هم انگار از ناراحتي وول نمي خوردي   حالا اشكالي نداره چون ماماني 6 ماه مرخصي زايمان به خاطر تو گرفتم .تو اين مدت هم مي ريم بهشون سر بزنيم.
12 تير 1392

17 هفتگي فندق جون

سلام به فندق جون.عزيزم امروز تو 17 هفتت شده گلم.چقدر انتظار سخته.دوست دارم بدونم دخملي يا پسري.عزيزم ديشب كلي حالم بد بود فكر كنم تو هم همين طوري بودي.آخه تا صبح درد كشيدم و از پهلو به اون پهلو شدم.آخه خاله معصومه اينا اومده بودن خونمون و من براي سس سالاد سس چيلي سالاد رو آوردم و خودمم حواسم نبود.وقتي خوردم يكهو شكمم درد گرفت و ول كن نبود.الان حالم خوبه ولي يه كم حالت تهوع دارم.   دوست داريم.بووووووووووووووووووس ...
6 تير 1392

عكس.................6ماهت امروز تموم مي شه دخملم

دخمل گلم سلام.همه از اول بارداريم به من مي گفتن اگه به يه عكس نگاه كني هرروز ، بچت هم شبيه اون عكس مي شه.خيلي ها هم نتيجشو ديدن.منم به اين عكس از اول نگاه كردم   عزيز دلم امروز 25 هفته و 5روزته يعني امروز شما 6 ماهت تموم مي شه و از فردا رسما وارد 7 ماهگي مي شي. ...
6 تير 1392

سكسكه كردن دخملم....12 دي ماه ...سه شنبه

سلام عزيزم.سيب كوچولوي نازم ،يه 3-2 هفته اي بود كه حس مي كردم يه چيزي مثله نبض ولي يه مدل ديگش حدود يه دقيقه  رو شكمم مي زنه.اوايل نمي دونستم داري چيكار مي كني بعدش از تو سايتها و كتاب و تجربه دوستام فهميدم كه داشتي سكسكه مي كردي.قربونت برم كه سكسكه كردن هم بلدي.بعدش فهميدم شما مايه دور خودتو ناخودآگه خوردي و سكسكت گرفته. بابايي كه فهميد هي اداتو در مي آورد و نازت مي داد.الهي فداي دخملم بشم من. ...
6 تير 1392

مامان بزرگ و پدر بزرگ پدري آيلين

امروز كه 18 آبان 91 هست مامان بزرگ و بابابزرگت ساعت 5 صبح از شيراز اومدن خونه ما.كلي خوراكي هم واسمون آوردن.بابابزرگ كلي گردو و بادوم و يه جعبه انار درشت و رب انار و خيلي چيزاي ديگه با خودشون آوردن و مارو شرمنده كردن. ما هم چون مي دونستيم كه بابابزرگت اينا ماهي دوست دارن شب قبلش رفتيم براشون ماهي  سرخو و مقوا و حلوا خريديم.وقتي اومديم خونه كلي كار داشتيم كه انجام بديم.ماماني غذاي فرداي مهموناي عزيزمون رو درست كرد ،چون احتمال داشت مامان و بابا دير از سر كار برگردن و نبايد مهمونا گشنه بمونن.بابايي هم جارو زدو كاراي ديگه.ماماني شام خودمون رو درست كرد. بنده خدا مامان و بابا بزرگت آدمهاي مظلوم و آرومي هستن.خداحفظشون كنه. نمي دونم چ...
6 تير 1392

آيلين 27 هفته و 0 روزه من(25 آذر91)

سلام عزيزم.امروز 27 هفته و 0 روزته.خيلي خوشحالم كه روزا مي گذرن و به روز موعود نزديك مي شيم.ديشب كلي درد كشيدم.گفتم نكنه وقت زايمان رسيده و مي خواي 7 ماهه بدنيا بياي!!!!!!آخه 7 ماهتم كه تموم نشده.ديشب هي وول مي خوردي.بابايي سرش رو گذاشته بود رو شكمم و شما بهش لگد مي زدي.هههه.بابايي هم از خوشحالي بوست مي كرد. و نازت مي داد. بابايي الان 2 شبه كه خواب مي بينه شما 7 ماهه بدنيا اومدي.مي ترسم همين طوري هم بشه. عزيز دلم ببخش كه نمي دونستم و ديشب كلي سرما كشيدي و خودتو جمع كردي .من بايد لباس گرم مي پوشيدم و نمي دونستم.بووووووووووس ...
6 تير 1392