کله قند ماکله قند ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

کودک خلاق فردا...........

آدميزاد كلا خر است.

آدميزاد كلا خر است. ديروز بعد از چند ساعت خواب عين آدميزاد كه كلا كم نصيبم مي شود بيدار شدم. تند و تند حاضر شدم و زدم بيرون. يك گروه 15 نفري بوديم كه چند ساعتي توي كوه راه رفتيم تا برسيم به يك روستاي كوچك و از آنجا باز كوه را بالا رفتيم تا برسيم به سد. همه ش شوخي بود و حرف و خنده.چون كوچكتر گروه هم هستم زياد سر به سرم مي گذارند. تنها نمي مانم. خوب بود. همه اش خوب بود. عصر وقت برگشتن باران تند شد. محكم مي كوبيد روي شيشه هاي ماشين. يك آهنگ غمگين كه نمي دانم هم چه بود پخش ميشد. بعد همه ي غصه ي دنيا ريخت توي دلم. يك هو افول كردم. پنچر شدم. دلم گرفت. بغض كردم. دلتنگ شدم. آدميزاد خر است. همه چيز روبراه است باز ...
28 بهمن 1392

قصه ي و نمايش (شيطوناي چاق و لاغر)

قصه ي و نمايش (شيطوناي چاق و لاغر) يكي بود يكي نبود، غير از خداي مهربون هيچ كي نبود! يه روز يه شيطون چاق با يه شيطون لاغر به همديگه رسيدن. شيطون چاق از شيطون لاغر پرسيد: چرا تو اين قدر لاغر و ضعيف شدي؟ شيطون لاغر جواب داد: من مامور گول زدن و گمراه كردن يه آدمي هستم كه اول هر كاري، مثل غذا خوردن، نوشيدن آب، بازي كردن، از خونه بيرون رفتن و همه¬ي كاراش، هميشه بسم الله ميگه و خدا رو ياد ميكنه. براي همين من نمي تونم تو كارش دخالت كنم و با اين كه خيلي زحمت ميكشم، ولي موفق نميشم گولش بزنم و همين مساله موجب لاغري من شده، اما تو بگو بدونم چرا اينقدر چاق و چله اي؟   شيطون چاق پاسخ داد: چاقي من به خاطر اي...
4 مهر 1391

داستان گربه کوچولو جعبه می خواد

سلام دوستای عزیزم نوبتی هم که باشه نوبت داستانه می خوام یک داستان کوتاه بگم ولی در حین این داستان ما با اندازه ها هم اشنا می شیم. اسم داستان هست گربه کوچولو جعبه می خواد گربه کوچولو خسته شده و دنبال یه جا می گرده که بخوابه. ّریم تا داستان رو با هم بخونیم       گربه می گرده تا یک جعبه پیدا می کنه. اما این جعبه خیلی بزرگه بازم میگرده ولی این جعبه خیلی بلنده. گربه یک جعبه دیگه پیدا کرد اما  این جعبه خیلی کوتاهه. این جعبه  هم که خیلی کوچیکه این جعبه هم که خیلی پهنه بالاخره گربه ما یک جعبه پیدا کرد و با بچه هاش توش خوابید. صدا رو می شنوید؟صدای خرو پف گربه هاست . بر...
4 مهر 1391

راپونزل

روزگاری زن و مردی زندگی می کردند که فرزندی نداشتند . بالاخره آرزوی آنها به حقیقت پیوست. آنها منتظر ورود کوچولویی به خانه اشان بودند. پشت خانه آنها پنجره ای قرار داشت که به یک باغ زیبا و بزرگ باز می شد . باغ پر از گلهای زیبا و درختهای میوه بود . این باغ متعلق به یک جادگرو بدجنس بود و هیچ کس جرات نمی کرد به داخل باغ برود. زن باردار بود و از پنجره به این باغ زیبا نگاه می کرد . روزی در باغ مقدار زیادی کاهو وحشی با برگهای سبز و تازه دید . از آن روز به بعد او نمی توانست به هیچ چیز دیگری به غیر از آن سبزیها فکر کند . کم کم رنگ و رویش پرید و صورتش هر روز سفیدتر از روز قبل می شد و بیماری به سراغ او آمد. مرد از همسرش علت بیماری را پرسید . زن گفت :...
9 مرداد 1391

كیسه آرد و موش كوچولو

      نادر كارگر یك نانوایی بود. صبح به صبح ماشین بزرگ، كیسه‌های زیادی آرد می‌آورد و دم در نانوایی می‌ریخت. نادر هم به محض این‌كه از خواب بیدار می‌شد این كیسه‌ها را داخل نانوایی می‌برد.مادر نادر چندین روز بود كه مریض شده بود و دكترها گفته بودند او باید عمل شود و پول عملش هم زیاد بود.طبق معمول آن روز ماشین آرد آمد و تعداد زیادی كیسه آرد در مغازه خالی كرد.   نادر هم بلند شد و مشغول حمل كیسه‌های آرد شد.در همان حین كه نادر مشغول بردن كیسه‌های آرد بود، ناگهان دید یك موش كوچولو از بین كیسه‌ها در رفت و رفت داخل مغازه. نادر دنبال موش رفت ولی اثری از او نبود ك...
9 مرداد 1391

روز برفي

روز برفي   در آن كوه بزرگ خانه كوچك مك بامبل قرار داشت. او به تنهايي در خانه ي خيلي كوچكي در ميانه راه بالائي كوه بن مكديو در اسكاتلند زندگي مي كرد. خانه كوچك او بيرون از جنگل كاج ساخته شده بود و  او مي توانست هر چه را كه لازم دارد از جنگل يا هر قسمتي از كوه بدست آورد . او قد بلندي نداشت ولي خيلي پير و عاقل بود. او ريش نارنجي رنگ بلندي داشت  و يك كلاه خيلي بامزه و دامن اسكاتلندي را حتي در زمستان مي پوشيد . با اينكه تنها زندگي مي كرد هنوز هم دوستان زيادي داشت. همه حيوانات  و پرندگان دوستانش بودند . او تقريبا براي همه آنها اسمي گذاشته بود.     هوا سرد مي شد و پرندگان به منا...
8 مرداد 1391

قصه کودکانه ملخ طلایی

      روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند . او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت. یک روز عصر،وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت،حیدر را دید. حیدر کارگربود وروی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت.   او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به...
1 مرداد 1391