كیسه آرد و موش كوچولو
نادر كارگر یك نانوایی بود. صبح به صبح ماشین بزرگ، كیسههای زیادی آرد میآورد و دم در نانوایی میریخت. نادر هم به محض اینكه از خواب بیدار میشد این كیسهها را داخل نانوایی میبرد.مادر نادر چندین روز بود كه مریض شده بود و دكترها گفته بودند او باید عمل شود و پول عملش هم زیاد بود.طبق معمول آن روز ماشین آرد آمد و تعداد زیادی كیسه آرد در مغازه خالی كرد.
نادر هم بلند شد و مشغول حمل كیسههای آرد شد.در همان حین كه نادر مشغول بردن كیسههای آرد بود، ناگهان دید یك موش كوچولو از بین كیسهها در رفت و رفت داخل مغازه. نادر دنبال موش رفت ولی اثری از او نبود كه نبود. خلاصه نادر تمام كیسهها را داخل مغازه برد و فكر كرد كه اشتباه دیده است. آن روز به كارش مشغول بود. فردای آن روز دوباره موش كوچولو رو دید. نادر رفت به دنبالش ولی باز دوباره ناپدید شد.
چندین روز نادر با آقا موشه مشغول قایم باشك بازی بود تا اینكه یك روز كه نادرخیلی ناراحت مادرش بود، روی زمین نشست و پولهایش را شمرد تا ببیند در این مدت چقدر جمع كرده است و آیا به پول عمل مادرش میرسد؟
بعد از اینكه پولها را شمرد، نادر رو كرد به خداوند و گفت: «آخه خدا، چی میشد كه این پولها دو برابر میشد تا من میتونستم مادرم رو عمل كنم.» همین موقع بود كه دوباره سر و كله آقا موشه پیدا شد و خودش را به نادر نشان داد و تعدادی از پولها را به دهان گرفت و از مغازه در رفت و به سمتی رفت.نادر هم بلند شد و دنبالش دوید و گفت: وای پولم رو بده... پولم رو بده... ای موش بد ذات...
موش پشت وسایلی رفت كه سالهای سال از آنها استفاده نشده بود. نادر هم تمام روزش را مشغول جابهجایی وسایل بود ولی آقا موشه پیدا نشد كه نشد. در همین موقع بود كه بین كیسهها یك كیسه پر از طلا پیدا كرد و با تعجب گفت: با فروختن این كیسهها حسابی پولدار میشوم و زندگیام تغییر میكند. این هدیهای از طرف خداست، ولی بعد از كمی فكر كردن تعدادی از این سكهها را برای مادرش برداشت و به خودش قول داد كه بعد از اینكه مادرش عمل شد و حالش خوب خوب شد سكهها راكم كم به داخل آن كیسه برگرداند.
روز عمل فرا رسید و نادر هم سكهها را فروخت و به بیمارستان رفت. خوشبختانه عمل مادر نادر بخوبی انجام شد. نادر رفت كه پول عمل را پرداخت كند ولی خانم پرستار گفت: آقا پول عمل پرداخت شده. نادر گفت من هنوز پول عمل را ندادهام به شما. پرستار گفت: یك آدم خیر پول عمل شما را پرداخت كرده.
نادر از خوشحالی نمیدانست چه كار كند و دوباره به داخل مغازه سكه فروشی رفت و سكهها را پس گرفت و به كیسه طلاها برگرداند و از خدای بزرگ تشكر كرد و گفت: ای خدای مهربان و بزرگ، هرگز بیشتر از حد و اندازهام نمیخواهم.
منبع:جام جم