قصه ي و نمايش (شيطوناي چاق و لاغر)
قصه ي و نمايش (شيطوناي چاق و لاغر)
يكي بود يكي نبود، غير از خداي مهربون هيچ كي نبود!
يه روز يه شيطون چاق با يه شيطون لاغر به همديگه رسيدن. شيطون چاق از شيطون لاغر پرسيد:
چرا تو اين قدر لاغر و ضعيف شدي؟ شيطون لاغر جواب داد: من مامور گول زدن و گمراه كردن يه آدمي هستم
كه اول هر كاري، مثل غذا خوردن، نوشيدن آب، بازي كردن، از خونه بيرون رفتن و همه¬ي كاراش،
هميشه بسم الله ميگه و خدا رو ياد ميكنه. براي همين من نمي تونم تو كارش دخالت كنم و با اين كه خيلي
زحمت ميكشم، ولي موفق نميشم گولش بزنم و همين مساله موجب لاغري من شده، اما تو بگو بدونم
چرا اينقدر چاق و چله اي؟
شيطون چاق پاسخ داد: چاقي من به خاطر اينه كه هميشه راحت و خوشحالم، آخه من مامور گول زدن آدمي
هستم كه توي هيچ كاري بسم الله نميگه و به ياد خدا نيست، براي همين من خيلي راحت و آسون گولش ميزنم
و اون رو فريب ميدم. مثل تو هم نياز نيست اين همه زحمت بكشم. براي همين چاق و چله موندم و خوش به حالمه!
حالا بچه هاي خوب! شعر زير را كه نتيجه ي اين قصه ي زيباست چند بار با هم تكرار مي كنيم:
شيطون چاق و چله ام
مامور آدمي بدم
چون نميگه بسم الله
راحت ميشه اون گمراه
*********
شيطون سست و لاغرم
مامور آدمي خوبم
چون كه ميگه بسم الله
هرگز نميشه گمراه