صدفها!
در يک صبح خيلي زود مردي به ساحلي رفت هنوز هوا کاملا روشن نشده بود جزرو مد شديد ديشب صدفهاي زنده زيادي رو به ساحل اورده بود که در حال مرگ بودند -مرد در حالي که بي هدف راه ميرفت وپاشو روي صدف ها ميگذاشت مرد ديگري رو ديد که مرتبا خم ميشه يک صدف زنده رو بر ميداره با قدرت به اب مياندازه جلوتر رفت پرسيد چه کار ميکني ؟ مرد گفت : صدف هاي زنده رو به اب مي اندازم -با پوسخند پرسيد چه فرقي مي کنه؟ بين اين همه يکي رو نجات بدي ؟ مرد دوباره خم شد يک صدف ديگه برداشت به اب انداخت گفت :براي اين يکي فرق کرد ----