كودك هوشيار
مردي پسر كوچكي داشت روزي به او گفت پسرم بيا تا به باغي از باغهاي مردم برويم و اندكي ميوه بچينيم .
پسر خردسال همراهش حركت كرد به باغي وارد شدند . پدر به پسر گفت : همين جا منتظر باش و به اطراف بنگر تا كسي مارا نبيند . پس خودش بر درخت رفت و مشغول چيدن ميوه گرديد . چند دقيقه اي كه گذشت پسر فريا د كشيد :
پدر يك نفر ما را مي بيند . پدر ترسا ن و به شتاب از درخت پا ئـين آمد جست و پرسيد : او كه ما را مي بيند ما را مي بيند ؟ پسر هوشيار پاسخ داد : او خدايي است كه همه ما را ميبيند و بر همه چيز آگاه است .
پدر از اين سخن فرزند خويش شرمگين گرديد و براي هميشه از كار زشت خويش دست برداشت .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی