کله قند ماکله قند ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

کودک خلاق فردا...........

فندق25هفته و 4 روزه و جريان درمانگاه رفتن

سلام عزيز دلم.فندق مامان و بابا.امروز بالاخره موفق شدم برم درمانگاه نزديك خونمون و برات پرونده تشكيل بدم تا زماني كه بدنيا اومدي به موقع واكسن هاتو بزني و مريض نشي. صداي قلب كوچيكتم شنيدم.انگار داشتم يه آهنگ قشنگو مي شنيدم.فدات شم كه قلبت اندازه قلبه مرغه.هههههههه   دوست دارم.قربونت برم كه با شنيدن آهنگ هاي خارجي هي شيطوني مي كني ولي آهنگ هاي ايروني رو تحويل نمي گيري. بوووووووووس راستي خاله معصومه 38 روز ديگه باران رو بدنيا مياره.ايشاالله كه صحيح و سالمه. ...
15 آذر 1391

25هفته و 0 روز

سلام دخمل گلم امروز 25 هفته و 0 روزته.قربونت برم داري روز به روز بزرگتر مي شي.5 شنبه بابايي برات عروسك بره ناقلا رو خريد و هي داشت تصور مي كرد كه اگه بودي چطوري مي خواستي به جاي بازي كردن بكني تو دهنت.فدات شم.اين روزا دارم تم تولد دختر ،پسراي يه ساله ني ني سايتو درست مي كنم.به اميد اون روزي كه براي تو تولد يه سالگي بگيريم.   بوووووووووووووووس
11 آذر 1391

بارون سه شنبه 7 آذرماه(24 هفته و 3 روزگي)

دخمل گلم ديشب وقتي منو بابايي مي خنديديم شما هم خوشحال بودي و هي وول مي خوردي و وقتي بابايي دستشو گذاشت رو شكمم و صدات مي زد كه دخمل گلم يه لگد بزن بلافاصله لگدش مي زدي و مثل ماهي اينور و اونور مي رفتي.قربونت برم كه اينقدر با احساسي مطمئنم اخلاقت به بابات مي ره آخه بابات اخلاقش بيسته.خدا حفظش كنه.من كه ازش خيلي راضي هستم. ساعت 5:30بود كه باد شديدي شروع شد و ساعت 6:30 ديگه صداي رعد و برق و بارون بود كه مارو كاملا بيدار كرد.هرچي بابايي گفت بزار آژانس بگيرم تا با موتور نريم زير بار نرفتم گفتم اينا كه چيزي نيست.الان بارون مي خوابه.ولي سمت خونه هاي ما بارون كم بود وسمت شركت زياد.خلاصه پشيمون شدم ولي ديگه رسيده بوديم. الان لگدهات محكم تر ...
7 آذر 1391

24 هفتگي(شنبه 4 آذر ماه)و تخت و روروئك خريدن واسه دخملي

عزيزم 24 هفته و 0 روزگيت مبارك.روز تاسوعا مصادف با همين روز بود و تعطيل بود. امروز 24 هفته و 2 روزته.زنگ زدم مركز بهداشت واسه تشكيل پرونده ولي مي گن ماما اين هفته نداريم.مي ترسم بدنيا بياي و هنوز تشكيل پرونده برات نداده باشن. ديشب كه 5 آذر ماه بود انگار داشتي روي ديواره شكمم نقاشي مي كشيدي.حس مي كردم داري خورشيد مي كشي.بابايي گفت دخملم نقاشه خوب.........   ديشب (5 آذر)ضربه هايي كه مي زدي از رو شكمم پيدا بود و بابايي كلي ذوق كرد و قربون صدقت رفت.داريم ديونه مي شيم دخملم بدنيا بيا ديگه. منو و بابايي 5 شنبه رفتيم برات گهواره مارك چيكو گرفتيم.خيلي خوشمله.بابايي هي تابش مي ده و مي گه دخمل گلم بخواب بابا جون.يه روروئك هم جمعه واست ...
6 آذر 1391

دكتر رفتن ماماني

عزيزم ديروز (29آبان)منو بابايي بعد از كارمون يه راست رفتيم پيش دكتر.خانم دكتر گفت كه وزنم تو يه ماه نبايد 4 كيلو اضافه مي شده و گفت حتما قندت خيلي بالا رفته.سعي كن بيشتر مراعات كني .حالا ماماني مي خوام تمام سعيمو بكنم كه بستني و شكلات و بيسكويت و خوراكي هايي كه قند دارن رو نخورم. وقتي برام صداي قلبتو گذاشت خيلي حال كردم.گلم نمي دوني خيلي انتظار سخته.الان كه دارم اينارو تايپ مي كنم تو داري تو شكم ماماني هي وول مي خوري و لگد مي زني.يه وقتايي مي ترسم.آخه حركتات نامحسوسه ننه. ديشب هم همزمان يه لگد به پائين شكمم و يه لگد به اونورترش زدي.شايد داشتي خميازه مي كشيدي و دستت به اونور خورد.بابايي گفت دخملم ژيمناستيك كاره     &n...
30 آبان 1391

23هفته و 0 روزگي دخمل بابا

سلام به روي نديدت دخمل گلم.امروز 23 هفتگيت تموم مي شه و ميري تو 24 هفتگي .من و بابايي از تنهايي مرديم پس كي مياي تو بغلمون؟   ديروز رفتيم لب دريا و بعدش رفتيم خونه خاله.دختر خالت خيلي بزرگ شده  ومنتظريم تا بدنيا بياد .دكترش گفته 16 ديماه بدنيا مياد.عزيزم يه همبازي واسه خودت پيدا كردي گلم. ...
27 آبان 1391

22هفتگي

دخمل شيطونم موقعي كه مي خوايم سفره بكشيم و شام بخوريم با مامان و باباي بابايي چقدر وول وول مي خوري .انگار مي دوني مي خواي تو شهر غريب بدنيا بياي و فك و فاميل دورت نيستن از اومدن مهمون ذوق زده مي شي.فدات شم همه جا مي بريمت كه حس نكني تنهايي . تازه مادر بزرگ(مامان بابايي)گفته بدنيا بياي يه گوشواره خوشگل واست مي خره كه وقتي سرتو تكون مي دي و ناز مي كني اونا هم تكون بخوره. تازه منو و باباي هم يه پلاك وان يكاد  واست خريديمو دنبال يه زنجير خوشگل كوچولو برات مي گرديم تا واست بخريم.دختر قشنگل شيطون بلاي بابايي دوست داريم.   راستيييييييييييييييييييي  آلما مامان امروز 22 هفته و 0 روزشه.هوراااااااااااااااااا.مباركه دخملم. ...
20 آبان 1391

مهمون

ديشب 10 آبان، واسمون مهمون اومد از دوستاي قديمي بابايي بودن.آقا شهرام و خاله ندا. تابه حال نديده بودمشون.ديروز تا مهمونا اومدن كلي وول خوردي و وقتي داشتن خداحافظي مي كردن يكهو به نشونه اعتراض خودتو سفت كردي كه ماماني خيلي دردم اومد.بعدش بابايي اومد نازت داد و خودتو ول كردي.بابايي مي گفت ببين دخملم مهمون دوسته مثل خودم دلش نمي خواد مهمونا زود برن.بعدش بابايي گفت اگه يه لگد كوچولو بزني برات عروسك مي خرم و تو بلافاصله لگد زدي و بابايي گفت قربون دخمل حرف گوش كنم ،يه عروسك ازم طلب داري.   دخمل گلم امروز 11 آبانه و ماماني از 29 مهر تا امروز 3 كيلو اضافه كردم و شدم 60 كيلو.همش در حال خوردنم دست خودم نيست ...
16 آبان 1391