تولد مامانی..........
سلام مخمل مامان............ دیروز یعنی جمعه تولد مامانی بود.ما هم که این روزا تو اسباب کشی بودیم و 2شب خونه خاله اینا خوابیدیم چون خونه هنوز آماده نبود.بابایی هم 5شنبه تا شب تو فکر جمع کردن خرده وسایل خونه مستاجری و بردنشون به خونه جدیدمون بود.وسایل های بزرگمون رو با 4 کارگر برد خونه جدید.اونم طبقه 4ام.بدون آسانسور..آسانسور هنوز وصل نشده ........... دیگه تو این اوضاع فکر نمی کردم که به فکر تولد من باشه........نصفه شب شده بود .از خونه خاله اینا می خواستم زنگ بزنم بابایی و بگم ببخش بچه کلی خستم کرد .من برم بخوابم که گفت پائین ساختمونم.وقتی در و باز کردم نمی دونی چه صحنه قشنگی دیدم............. بابایی با یه دسته گل نرگس و یه کیک قلبی ...