کله قند ماکله قند ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

کودک خلاق فردا...........

سال نو مبارک..............مسافرت نوروزی 93 با کله قند

1393/1/27 14:31
نویسنده : ماماني
1,972 بازدید
اشتراک گذاری

سلام کله قند مامان.با کلی تاخیر بالاخره اومدم که عید رو برات تعریف کنم.چون مطمئنم هیچکی یه سالگیش رو بعدا به خاطر نداره.

اولا که عید هم بابایی تا 15ام تعطیل بود هم من.پس زمان زیادی داشتیم که هر جا که دوست داریم بریم.

خوب طبق معمول قرارمون شد بریم شیراز و اصفهان.........ولی آخرش رفتیم شیراز و یزد...........خیلی هم خوش گذشت.فقط از بس با آب و هوای شرجی بندرعباس عادت کردیم که اگه بریم  تو یه آب و هوای سرد و خشک بدنمون هنگ می کنه.خخخخخخخخخخ

سال جدید رو تو تعمیرگاه تحویل کردیم خدا تا آخرشو بخیر کنه.خخخخخخخ

تازه شانس آوردیم که خدا تو روز اول عید تو این تعطیلی مغازه و تعمیرگاهها برامون آدم رسوندو با دقت ماشین رو تعمیر کردن.بماند که من و شما 2 ساعت شب عید تو ماشین تنها نشستیم تا بابایی با موتور نگهبان یه تنظیم موتوری رفت و تو جنت شهر روغن واسکازین گیربکس جور کرد و طرفشم بنده خدا تو عروسی بود که روغن رو بهمون رسوند و کسی که روغن رو تعویض می کرد هم اون شب بخاطر ما بی خیال خونوادش شد و اومد نصفه شبی به ما کمک کرد.همش رو از لطف خدا می دونم.

آخه همش منو و تو مریض بودیم.تا قبل از رفتن به عید که هردومون سرما خوردیم.وقتی هم اونجا رسیدیم تو حالت خوب شد ولی مامانی نه.کل عید رو که من مراعات کردم و آجیل نخوردم به جز یه چند تا دونه خیر سرم.....

اول رفتیم خونه مامان بزرگ و بابابزرگ پدری شما...2 روز اونجا بودیم و به عمه هات سر زدیم.پسر عموتو که 9 ماهه بود و عکسشو فقط دیده بودیمو از نزدیک دیدیم بعد با خاله شیرین و عمو احسان و خاله شعله و عمو ارسلان اینا رفتیم گردش.شیراز هم رفتیم و در کل خوب بود و بابا بستنی به دعوت بابایی با خاله شیرین اینا رفتیم.بعدش 2 روز رفتیم یزد خونه 2 تا دختر خاله های بابات.اونجا خیلی خوش گذشت رفتیم آتشکده زرتشت.باغ دولت آباد یزد-یخچال یزد-مسجد امیر چخماق یزد و در آخر که خیلی هم برای من سورپرایز بود تونستم دوست نی نی سایتیمو ببینم که واقعا برام حس خوبی بود.خاله محدثه و مرسانای عزیز رو دیدیم و با هم عکس گرفتیم.حالا کل عکس های سفرمون رو آخر این مطلب می ذارم.یزد برامون خاطره خوبی بود.....اول قصدمون رفتن به اصفهان بود که یکهو رفتیم یزد.ولی اصلا ناراحت نیستم که نشد چون خوش گذشتفقط چون با ماشین و تو سرما اینور و اون ور می رفتیم گوش هردومون عفونت کرده بود.ماله تو بدتر بود و تازه به خاطر دندونت هم پاهات سوخته بود که من خیر سرم طبق یه عطاری تو بندر که گفته بود بیدمشک خنکیه اومدم بیدمشک به بدنت زدم و بهت دادم بخوری که فرداش دیدم کل بدنت مثل کسایی که سرخک می گیرن شده.خیلی ترسیدم بردمت دکتر که دکتر  تا دید گفت چی بهش دادی خورده و گفت گوششم عفونت کرده.شبش هم برای گوش خودم رفتم دکتر که تا پنی سیلین و دگزا زد بخاطر کپسول و قرصهایی که خورده بودم یکهو دستام بی حس شد و سنگین.خیلی هم درد داشت که حتی نای حرکت کردن نداشتم. بعد یکهو بی حسی رفت تو پام.اوضاع بدی بود.برام کمپوت و شیرینی آوردن تا فشارم که افتاده درست بشه.بعدش که یه دوش آب گرم گرفتم و نفسم بالاخره بالا اومد و خوابیدم صبحش بهتر بودم.همه خیلی ترسیده بودن.روز بعد دوباره برگشتیم خونه مادر بزرگت اینا و خونه بقیه فامیل هم رفتیم.

تازه دختر دختر دایی باباتم دیدیم.(دختر  الهام جون و علی آقا)اسمش پریا بود و خیلی ناز بود و قشنگ که باهاش حرف می زدی و سوال می پرسیدی با آوا و به روش خودش می خواست جوابمون رو بده.

12ام رفتیم تو یه دشت خیلی قشنگ و کلی عکس گرفتیم و همه  با خودشون غذا آورده بودن و مادر بزرگ هم زحمت کشید کله پاچه برامون درست کرد که خیلی چسبید.منم آزادت گذاشتم که با دستای خودت کله پاچه بخوری.انقدر دوست داشتی که نگو.مخصوصا دوغ و ماست محلی اونورا رو .تازه خاله نازبانوی بابایی بهمون دوغ محلی که خودش درست کرده بود رو داد.هر کدوم از فامیلای بابایی کل فامیل رو یه شب دعوت کردن و مهمونی دادن.تو با دیدن اینهمه جمعیت تعجب کرده بودیو  خیلی انگار بهت خوش می گذشت.مرکز توجه شدن هم دردسر داره ها.چشمک

12ام که چادر زدن برای سیزده بدر هماناو  باریدن بارون شدید روز 13 هم همان شد که ما نتونیم بیرون بریم.در عوض 13 رو 12 به در کردیم.گور بابای بدی ها.بدی ها سیزده ام بدر شد.خخخخخخخخخخخخ

14ام هم صبح حرکت کردیم به سمت بندرعباس و گذری هم به تخت جمشید زدیم.البته باد شدید میومد چون تخت جمشید تو مرودشت هست و اونجا هم نزدیک کوهه.مجبور شدیم زود برگردیم آخه مامانی بی حواس نگاه به ساعت نداخته بود ببینه ساعت 3 شده و دخترش گشنشه.شرمنده مامانی.

گریه و بی تابی که کردیو شیر نخوردی فهمیدم گشنته.همون جا یه کاسه آش خریدیم و چون داشتیم راه می رفتیم و شما طاقت نداشتی و گریه می کردی مجبور شدیم تو پارکینگ نزدیک هر ماشینی که می شیم آش رو روی صندوق عقبش بزاریم و  2 قاشق آش بخوری و باز ماشین بعدی و 2 قاشق آش  و همین طور ادامه داشت تا به ماشین خودمون رسیدیم........قشنگ فرمانروایی می کنیا کلک.

باباتم ماشالله خوش اخلاق یه داد هم سرت نزد و دعوات نکرد.گفت طفلی گشنشه خوب.ولی عجیب کولی بازی در آوردیا...........

بعدشم که ساعت نزدیک یک رسیدیم خونه........خسته و کوفته با لگن درد اساسی.جمعه هم استراحت کردیم و شنبه سر کار رفتیم .

البته روز اول تو مهد کولر روشن کرده بودن و گوش دردت عود کرد و دوباره همین دیروز بردیمت دکتر.تو مهد خیلی از درد جیغ کشیدی و مجبور شدم ساعت 2و نیم بیارمت شرکت.بعد از یه کم بازی هم خوابیدی تو بغلم.قربونت برم.

تازه امروزم اومدم دیدم وبلاگ نیک مزون که ازش لباس تولدت رو خریدیم اومده عکساتو گوشه سمت راست وبش برای نمونه گذاشته.خیلی خوشحال شدم.اینم آدرسش:http://nikmezon.mihanblog.com/

 

 

 این عکس مربوط می شه به مکانی به اسم دشت ارژن...ما که از بندر رسیدیم شیراز با خاله شیرین و عمو احسان  و خاله نرگس(آبجی عمو ارسلان) تو دشت ارژن وایسادیم تا خوراکی و تنقلات بخریم.این قسمت پر از لواشک و آلوچه و سوغات شیراز و اسباب بازیه......این جای بوس رو لپم کار خاله نرگسه.

 

این منطقه زیبا که پر بود از گلهای شقایق نزدیک بی بی حنان بود که یه منطقه زیارتیه.خیلی با صفا بود.ما زیر یه درخت با مامان بزرگ و بابابزرگ و عمو فریدون و زن عمو فاطمه و پسر عمو حسین و خاله شیرین اینا ناهار خوردیم  و بعدش رفتیم طرف بی بی حنان.یه امامزاده تو دل کوه.

خیلی خوشحال بودی ،آخه این اولین تجربه طبیعت گردیت بود و هی دست می زدی و نی نای نای می کردی و ادای بشکن زدن در میاوردی.قبلا تو 2 ماهگی رفته بودیم قلات شیراز ولی اون موقع به اندازه الان متوجه اطرافت نبودی.الان خانوم شدی ، بزرگ شدی بیشتر می فهمی گلم.

 

اینم عکس عمو احسان با شما.خیلی باهاش دوست بودی آخه همش باهات بازی می کرد.

اینم عکس هایی از شیراز.

ببین برای نوروز چه کارایی کردن.کلی عکس بود که من فقط چند تاشو می زارم.آدم حس و حال خوبی ازشون می گیره.

این هتل شیرازه که روی کوه ساختن.جلوی ورودی شیراز که دروازه قرآن هست.اینطوری عظمت دروازه قرآن دیگه دیده نمی شه.کلا هدفشون هم همین بوده.ولی عجب هتلی ساختنها.طبقه آخر ،یه رستورانه که گردان هست.به اصطلاح پنت هوسشه.

 

 

اینم پریا خانوم خوشگل و بانمک تو بغل باباش.انقدر سرگرم بچه ها شدیم اون روز که یادمون رفت از مامانش عکس بگیریم.عکسای دیگه پریا رو بزودی می زارم.

اینجا بام شیرازه.از اونجا نگاه می کردی کل شیراز زیر پات بود.بنده خدا بابایی همش از ما عکس گرفت و کمتر تو عکساست.

اینجا هم یخچال یزده.شما تو بغل خاله شهله هستی و خوشحال از اینکه اومدی مسافرت.

اینم من و شما...................

به ترتیب از سمت راست به چپ:خاله شعله،خاله شیرین و کله قند مامان،خاله فرنگیس خواهر خاله شعله، و در آخر هم مامانی که داشتم تو راه یزد برات فرنی صبحونه درست می کردم.

به ترتیب از سمت راست :عمو ارسلان، بابا جون،عمو احسان

اینجا آتشکده زرتشت بود که عکس گرفتیم.کلی تو نوبت بودیم تا رسیدیم داخل.یه آتیش این داخل بود که 1541 سال هست هنوز روشن مونده.

به ترتیب از راست:خاله شیرین و عمو احسان،عمو محمد شوهر دختر خاله بابایی(شوهر خاله راضیه)،عمو ارسلان و خاله شعله ،خاله راضیه خواهر خاله شعله که باردار هم بود(یه پسر مامانی تو شیکمشهقلب)،خاله فریده خواهر خاله شعله و در آخر هم که همه می شناسن منو تو رو.خخخخخخ

 

تو این عکس ساعت نزدیک 11 بود  و ما خونه خاله راضیه اینا بودیم و با خاله محی و مرسانا کوچولو قرار داشتیم تا همو بیرون ببینیم.بماند که هردوی شما وقت خوابتون بود و حوصله نداشتین.ولی من از دیدن خاله محی برای اولین بار خیلی ذوق داشتم.خاله محی دوست نی نی سایتی ماست.

اینم خاله محی و مرسانا جون.

این عکسی که می بینی شبیه عقابه یه کوهه.بهش می گن عقاب کوه.حتی مغازه های نزدیک این کوه هم اسمشون رو از این کوه گرفتن.خیلی جالبه شبیه یه عقابه که نشسته .

این عکسم مربوط  می شه به یزد که رفتیم تو یه مبل فروشی با بقیه خاله که مبلا رو ببینیم که بابایی شما رو گذاشت داخل این تاب و ازت عکس گرفت.البته از صاحب مغازه اجازه گرفتیمااااااااااا

اینم یه عکس بیاد موندنی از خوشگل مامان.ماشالله...............

بدون شرح..............برای مادر جون گذاشتم اینجا که ببینه ما حالمون خوبه..........

 

 اینجا خونه زندایی زیور ،مامان عمو ارسلانه.روز اول که زندایی زیور رو دیدی فکر کردی مادر جونه و با گریه فقط ازش جدات کردم که ببرمت خونه مادر بزرگ و پدربزرگت.این عکس مربوط به 14ام فروردینه که می خواستیم برگردیم بندر.

تو این عکس که مربوط به 14ام فروردینه.ساعت  نزدیکای 2و نیم-3 هست.شما گشنته و حوصله نداری .اینجا تخت جمشیده و بابایی بار اولشه که میاد اینجا.ولی مامانی تو سن 12-13 سالگی یه بار اومده و دیده.اینجا ورودی تخت جمشیده که اینقدر با عظمته.متاسفانه ازش درست نگهداری نکردن و ازش چیزی نمونده.

 این عکس دقیقا مال زمانیه که تو تخت جمشید کلی گریه کردی و کولی بازی در آوردی و ما رو مجبور کردی بگردیم ببینیم چیزی برای خوردن شما وجود داره که نخواد تو نوبت وایسیم که دیدیم بعللللللللللله .یه آشی دیدیم .این عکس بعد از خوردن اون آش هست که جون گرفتی و داری از خوشحالی می خندی به مامانی.

 اینم آخرین عکس از مخمل مامان.این عکس برای چند روز پیشه.

امیدوارم سرماخوردگی و درد گوشت خوب بشه و هیچ وقت مریض نشی.

................ماشالله لا حول ولا قوت الا بالله  العلی العظیم...............

البته کلی عکس دیگه تو گوشی هامون داریم که خیلی قشنگن .وقت کنم می ذارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

الناز
22 فروردین 93 23:08
سلام عیدت مبارک ماشاالله به گل دختری خدا حفظش کنه خیلی ناناز شده مرسی الناز جان.شمالطف داری.
طنین
25 فروردین 93 8:43
سلام عسل خاله ایشالله صدتا عید رو جشن بگیری.عزیزدلم نفسی شدی واسه خودت. مرسی خاله طنین جون.ایشالله 120 سالگی امیر محمد
پانی
25 فروردین 93 12:15
به به کلی کیف کردیم. قربونت برم پانی جون.کجایی خواهر؟
شادی
25 فروردین 93 23:40
سلام آیلین کوچولو . و مامان آیلین هرچه آرزوی خوبه مال شما ها ... توی این سال جدید امیدوارم خندیدن تنها دغدغه تون باشه . سلام شادی جون. و همچنین برای شما و نیک آفرین کوچولو
بهار
26 فروردین 93 16:08
سلام هدیه سنیا تقویم سال 93 با عکس دلخواهتون در صورت قرار دادن لوگوی سنیا.
مامان آرشيدا قند عسل
2 اردیبهشت 93 10:32
سلام عزيزم هميشه به گردش و تفريح چه خوب كه بيشتر جاها رو ديدين اينم براي مخمل خودمون