گفتم : خداي من ، دقايقي بود در زندگانيم كه هوس مي كردم سر سنگينم را كه پر از دغدغه ديروز بود و هراس فردا ,بر شانه هاي صبورت بگذارم ، آرام برايت بگويم و بگريم ، در آن لحظات شانه هاي تو كجا بود ؟ گفت: عزيز تر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگي كه در تمام لحظات بودنت برمن تكيه كرده بودي ، من آني خود را از تو دريغ نكرده ام كه تو اينگونه هستي . من همچون عاشقي كه به معشوق خويش مي نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم گفتم : پس چرا راضي شدي من براي آن همه دلتنگي ، اينگونه زار بگريم ؟ گفت : عزيزتر از هر چه هست ، اشك تنها قطره اي است كه قبل از آنكه فرود آيد عروج ميكند ،اشكها...