کله قند ماکله قند ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

کودک خلاق فردا...........

خدايا......................

1391/3/27 9:32
نویسنده : ماماني
1,591 بازدید
اشتراک گذاری

گفتم : خداي من ، دقايقي بود در زندگانيم كه هوس مي كردم سر سنگينم را كه پر از

دغدغه ديروز بود و هراس فردا ,بر شانه هاي صبورت بگذارم ، آرام برايت بگويم و

بگريم ، در آن لحظات شانه هاي تو كجا بود ؟

گفت: عزيز تر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگي كه در تمام لحظات


بودنت برمن تكيه كرده بودي ، من آني خود را از تو دريغ نكرده ام كه تو اينگونه

هستي . من همچون عاشقي كه به معشوق خويش مي نگرد ، با شوق تمام لحظات


بودنت را به نظاره نشسته بودم

گفتم : پس چرا راضي شدي من براي آن همه دلتنگي ، اينگونه زار بگريم ؟

گفت : عزيزتر از هر چه هست ، اشك تنها قطره اي است كه قبل از آنكه فرود آيد عروج

ميكند ،اشكهايت به من رسيد و من يكي يكي بر زنگارهاي روحت ريختم تا باز هم

از جنس نورباشي و از حوالي آسمان ، چرا كه تنها اينگونه مي شود تا هميشه شاد بود .

گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگي بود كه بر سر راهم گذاشته بودي ؟

گفت : بارها صدايت كردم ، آرام گفتم از اين راه نرو كه به جايي نمي رسي ، تو هرگز


گوشنكردي و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود كه عزيز از هر چه هست از اين

راه نرو كه به ناكجاآباد هم نخواهي رسيد .

گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتي ؟

گفت : روزيت دادم تا صدايم كني ، چيزي نگفتي ، پناهت دادم تا صدايم كني ، چيزي

نگفتي بارها گل برايت فرستادم ، كلامي نگفتي ، مي خواستم برايم بگويي آخر ت

بنده ي من بودي چاره اي نبود جز نزول درد كه تو تنها اينگونه شد كه صدايم كردي .

گفتم : پس چرا همان بار اول كه صدايت كردم درد را از دلم نراندي ؟

گفت : اول بار كه گفتي خدا آنچنان به شوق آمدم كه حيفم آمد بار دگر خداي تو را نشنوم،

تو بازگفتي خدا و من مشتاق تر براي شنيدن خدايي ديگر ، من مي دانستم تو بعد از


علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمي كني وگر نه همان بار اول شفايت مي دادم .

گفتم : مهربانترين خدا ، دوست دارمت ...

گفت : عزيز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)