کله قند ماکله قند ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

کودک خلاق فردا...........

سلاممممممممممممم.ماماني برگشت92/04/01

1392/4/22 14:35
نویسنده : ماماني
1,901 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم امروز بعد از مدتها اومدم كه عكساي جديدتو برات بزارم ولي هر كاري مي كنم حافظه گوشي بالا نمياد.ولي اشكالي نداره يه سري اتفاقا هست كه ماماني برات تو گوشي ذخيره كردم تابه موقع تو وبت بزارم.

بابايي رو تو 22 فروردين يعني يك ماه و يك روزگي شناختي.براش مي خنديدي دقيقا 31 فروردين مي شد چلت و تو ماشين كه بوديم تو هي گريه مي كردي تا بنشونمت تا بيرون رو ببيني .آخه از ديدن رنگاي قرمز و نارنجي خوشت ميومد.

29 فروردين بابت دل پيچت برديمت دكتر رحمتي.سونو برات نوشت كه خدا رو شكر چيزيت نبود.دكتر گفت احتمال داره تا 3 ماهگي ادامه پيدا كنه.اول ارديبهشت بابا بزرگت(باباي بابا) پيگير دل پيچت شد و گفت بايد رازيانه رو بكوبي با شير خودت قاطي كني و از صافي رد كني و بدي بچه بخوره.خدارو شكر وقتي بهت دادم راحت خوابيدي .بازم دست بابا بزرگت درد نكنه.خدا خيرش بده

روزاي آخر بارداري........

دوشنبه 23 بهمن 91: قبل از اينكه بريم سونوگرافي رفته بوديم پيش دكترت  و گفته بودم كه حس مي كنم دخترم چرخيده ولي مطمئن نيستم.آخه شب قبلش حس مي كردم داشتي خودتو سرو ته مي كردي.حس جالبي بود همراه با درد زياد.دكتر كه معاينم كرد گفت كامل نچرخيده .وقتي همون شب رفتيم براي سونوگرافي ،منشيش گفت تا دوشنبه هفته ديگه وقت سونوگرافمون پره.واسه همين روز دوشنبه هفته بعدش كه مي شه همين تاريخ91/11/23 بهمون وقت داد.دل تو دلم نبود.سونوگرافت گفته منو تائيد كرد و گفت تو ديگه به پا نيستي گل.فدات شم ماماني......(وزنت تو اين تاريخ2 كيلو و 666گرم بود و سونوگرافت ميترا رفيعي)

91/11/30: امروز با بابايي رفتيم پيش خلنوم دكترت  و وقتي وزن منو تو رو گفت ديدم زياد وزنمون بالا نرفته .با هم شده بوديم 66/700 كه 500 گرمش فقط لباسام بود.دكتر گفت خوبه كه زياد نشده.وجواب آزمايش كم خوني و عفونت ادرار و سونو رو كه دفعه قبل نوشته بود  ديد و گفت مشكلي نداري  و فقط بايد قرص آهنتو حتما بخوري.


 91/12/05:امروز 37 هفته و صفر روزته و از فردا وارد 38 هفتگي مي شي.اين روزا خيلي سنگين شدم و كمر و پاهام درد مي كنه.دختر گل و شيطونم ، شبا بيداري و لگد مي زني  و روزا خوابي.مامان رو هم بي خواب كردي.ولي اعتراضي ندارم چون دوست دارم حست كنم.وقتي بهم لگد مي زني عاشقت مي شم.دوست دارم روزا زودتر بگذره  و ببينمت  و مي دونم اينا علائم اينه كه به همين زودي منو بابات روي ماهتو مي بينيم.تازه خوشحال مي شم لگد بهم بزني چون اين نشونه اينه كه ضربان قلبت منظمه و حالت خوبه.امروز دارم برات تشك درست مي كنم واسه اينكه اون ست لحاف و تشكت كه تو گهواره گذاشتمو هر بار در نيارم .و براي هربار تو بغل گرفتنت يع تشك ديگه داشته باشي تا كمرت درد نگيره....

91/12/11:سلام عزيزم،امروز جمعه 11 اسفنده  و منو بابايي با عكاسي هماهنگ كرديم تا عكساي بارداري بگيريم.كه بعدا ببيني چقدر برامون باارزش بودي و وقتي هم بدنيا اومدي با هم بريم عكاسي كه عكس قبل و بعد تو ببيني.(قبلش تو شكمم و بعدش رو شكمم).چشمک

91/12/12:امروز شما 38هفتگيت تموم مي شه و از فردا وارد 39 هفتگي مي شي.ديروز بعد از چن تا عكس گرفتن تو عكاسي رفتيم خونه خاله اينا و خاله گفت تا فردا خونمون باش كه مي خوام برم دكتر و باران رو نگه دار .منم موندم و با دختر خالت بازي مي كردم.با اينكه 2 روز مونده به 2 ماهگيش خيلي شيطونه و مي خواد يه جوري نگهش دارم تا بشينه و كارتون ببينه.قربونش برم دوست داشت بشينه ولي من نمي تونستم تو بغلم بنشونمش آخه شما تو شكمم بودي و مي ترسيدم بهت فشار بيد واسه همين يه مدل ديگه نشسته نگهش داشتم ....

وقتي اين مدلي نشست كنار شكمم باز بود ،يكهو بهش يه لگد زدي كه به مامان من نچسب.اين مامان خودمه .باران با اون چشماي معصومش با تعجب به من نگاه كرد و منم گفتم قربونت برم نترس دختر خالته.راستي امروز سالگرد ازدواج خاله اينا بود.واسه همين شام مارو دعوت كردن پيتزا پرتقال شعبه داماهي.خيلي خوش گذشت.

 

91/12/14:سلام فندقم امروز دوشنبه ،شما 38 هفته  و 2 روزته.امروز نوبت رفتن پيش دكتره.ديشب هر چي غذا مي خوردم سير نمي شدم و معدم اسيد توليد مي كرد.كلي ميوه و غذا خوردم ولي نمي دونم چراه الان كه ماه آخرمه مثل ماههاي اول كه ويار داشتم شدم.ماه 8 اصلا اينطوري نشده بودم.ساك بيمارستانتو ماه 7 برات آماده كرده بودم و تا الان كلي وسيله هم بهش اضافه كردم.امروز يه اتفاق بد هم افتاد.ما طبقه 5 بلوك 7 واحد قشم هستيم.طبقه 7 داشتن كابينت مي زدن.چون سينك آشپزخونه رو هنوز نصب نكرده بودن ،خانوم همسايه تو بالكن ظرفاشو مي شست.يكهو اومدم وسط راهرو خونه و ديدم آب كل اتاق خواب رو گرفته و داره مياد تو راهرو به سمت پذيرايي با كلي مكافات و كمكم از بابابزرگ و تلاش بابايي جمعش كرديم.خونمون كلي كثيف شد.ماماني كلي حرص خوردم واسه همين امروز كه 14 اسفنده و شب شده ماماني كلي درد دارم آخه خيلي هول كردمو شما هم اذيت شدي.

.......بابايي لحظه شماري مي كنه واسه اومدنت و همش مي گه اين دخمل نازم كي به جمع 2 نفره ما اضافه مي شه  و همش مي گه منتظر اين جمله همستم كه تو بيمارستان صدام كنن  و بگن همراه خانوم..........بياد و ني ني رو ببينه.تمام پوست شكمم به خاطر ديابت ترك ترك شده.با اينكه رعايت كردم و كرم و روغن زدم  و خارش ندادم .عزيزم فداي يه تار موهاي سرت.تو سالم بيا تو بغل ماماني تا خيالم راحت بشه.تا اينجا خيلي سعي كردم مواظبت باشم.انسولين هامو به موقع زدم.راستي امروز مادر جون از شمال حركت مي كنه و 15 اسفند يعني فردا پيشمونه.من غير خدا و اون كسي رو ندارم كه تو بيمارستان كنارم باشه.آخه بابايي رو تو بخش زنان و زايمان راه نمي دن.قربون بابات برم كه همش مواظبمه  و قتي كه از سر كار مياد خونه با اينكه خيلي خسته هست بازم اگه چيزي ازش بخوام بلند مي شه و واسم مياره.خدا عمرشو زياد كنه.قلب

.............چن روز بعد هم دوباره آب اومد خونمون ولي من زود فهميدم و بازم بابابزرگ كمكمون كرد تا جمعش كنيم.بابايي هم از دفتر دريا پيشگان نيرو آورد تا لوله ها رو باز كنن.زن همسايه اومد براي معذرت خواهي.ولي چه فايده نزديك زايمانمه و خونمو داغون كردن.به وسايل چوبيم آب رسيده.روغن مواد غذاييش به همه چي نفوذ پيدا كرده.مردم چه بي فكرن كه هويچ ترشيشم انداخته داخل آبراه بالكن.

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)