فرشته ها نذاشتن ...........
دیشب از یه طرف هم شب خوبی بود و هم شب بدی........
اول خوبه رو می گم چون اینطوری دلم آروم میشه و بده رو یادم می ره.
بعد از کار که خونه مادر جون رفتیم تا تورو تحویل بگیریم اول یه کم اونجا موندیم و بعد اومدیم خونه.تا به بابات نگاه می کردی هی میخندیدی و غش می کردی از خنده.با این خندهات بابات هی قربون صدقت می رفت.منم هی بوست می کردم آخه وقتی می خندی خیلی خوردنی تر می شی و دوتا دندونات معلوم میشه عین خرگوش میشی. انقدر خندیدیم تا این شد جریان بعدی که بخیر گذشت:
داشتم غذا درست می کردم.خیلی هم خسته بودم و دوست داشتم بخوابم.بعد از کار که میایم خونه دوست داری باهات بازی کنم.منم نا ندارم ولی چون نصف روز خونه نیستم عذاب وجدان دارم.بخاطر همین کم نمیارم.بعد از کلی بازی باهات ، رفتم که شام درست کنم.ماکارانی رو که گذاشتم دَم بکشه ، حریره بادام رو گذاشتم گرم بشه که بهت بدم بخوری.از اونجایی که خسته بودم دادم بابایی بهت بده.بنده خدا نمی دونست که تو شیرجه زدن استادی و اگه زمین بشینی تا روی پاهات خم می شی ظرف غذا رو گذاشت 20 سانتیت.همون موقع هم شما با دست چپت کاسه رو چپه کردی رو دستت.داشتم می مردم از ترس.گفتم پوست دستت سوخته.ولی خداروشکر هیچیت نشد.
حریره داغ داغ بودو ازش بخار بالا میومد خودم یادمه.ولی زمانی که ریخت رو دستت بابایی سریع به دستت دست زد نه حریره داغ بود نه دستت.جاشم نموند.فرشته ها نذاشتن که بسوزی......خدارو هزار بار شکر.چقدر مهربونه
واما بابایی..........بنده خدا خیلی ترسید کلی غصه خورد.منم که ترسیده بودم سرش غر زدم که چرا مواظب نبودی؟طفلی هیچی نگفت.موقع خوابت که رسید بردمت سرجات بخوابونم که پیشت خوابم برد.ساعت 5 صبح که پوشکتو اومدم عوض کنم دیدم بابایی بعد از ما که رفته بودیم بخوابیم رفته آشپزخونه رو صفا داده.گاز تمیز.سینک تمیز.....ظرفا شسته....پذیرایی جارو کشیده و تمیز........دلم یه جوری شد.گفتم طفلی از ناراحتی اومده دل منو بدست بیاره خونه رو برام تمیز کرده.....موقعی که برگشتم تو اتاق بابایی با صدای شما بیدار شده بودو نازت میداد.گفتم دستت طلا .خیلی مردی...
خدا خیرش بده و سایش همیشه بالای سرمون باشه
.