توپ من و سر بابام
من و بابام داشتيم کنار خيابان توپ بازى ميکرديم. يک بار من توپ را با پا زدم. توپ از وسط پاى بابام گذشت و افتاد توى يک چاله گود. |
بابام رفت توى چاله تا توپ را بيرون بياورد. من کنار چاله ايستاده بودم تا بابام توپ را بيرون بياندازد.
|
ناگهان چشمم به توپ افتاد. از ذوقم لگد محکمى به توپ زدم. همان وقت بابم را ديدم که با سر باد کرده، توپ در دست، از چاله بيرون آمد. |
دلم خيلى سوخت. سر بابام را به جاى توپ گرفته بودم. از کار بدى که کرده بودم هم خجالت ميکشيدم و هم براى بابام غصه ميخوردم. گريهام گرفت، ولى بابام خنديد و مرا بغل کرد و به خانه برد. |
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی