کله قند ماکله قند ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

کودک خلاق فردا...........

این روزای آیلین......

1392/7/13 12:31
نویسنده : ماماني
2,615 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر قشنگم.......

 

این روزا خیلی شیطون شدی....صداهای جالبی از خودت در میاری.....جدیدا هم از ساعت 3 شب کوک شدی و هی بیدار می شی و مامانی با کلی مکافات تورو می خوابونه.......دوباره 3و نیم .و 4 و 4و نیم و .....چی بگم والله سر گیجه گرفتم.....صبح هم که باید بریم سرکارو مامانی خوافالو..

قربونت برم 5 شنبه 5 مهر یعنی جمعه گذشته بردیمت لب دریا با بابا بزرگ اینا ولی تا پات به آب دریا خورد کلی گریه کردیو  لباتو ورچیدی......روی ساحل که اصلا حرفشو نزن....حالا ما چه دل خجسته ای داریم برات استخر آبیتو بردیم ساحل.

Edith icon

بابا جون با بابا بزرگ بادش کردن ولی تا گذاشتمت توش کلی گریه کردی که منو بغل کن بریم.دست آخر مجبور شدیم همه از ساحل برگردیم خونه اینم 2 تا عکس که بزور گرفتیم...

موقع برگشت تو ماشین....

 

 

اینم بقیه عکسا از اون روز به بعد تا جمعه 12 مهر..که بالاخره توی استخرت نشستی ولی با یه تفاوت....

اولا که گذاشتیمت تو روروئکت تا بری سمتش و دست بهش بزنی.....ثانیا حالا رفتی داخلش نشستی و مگه بیرون میای بلا...همش هم می گفتی بووووووووو......بَ ..... باااااااااااااااا ...بوووووووو

اینم عکساش

عکس بالا مربوط به روزیه که مامانو بابا برام قصری گرفتن.....مگه پائین میومدم فکر کردم صندلی بازیه.خخخخخ

این کلاهو مامانم تو بارداریش برام بافته.......

آدم رو قلقلک می دن می خوان خندشم نگیره....والله

من هرچی ببینم می خوام بخورم از بس شکموئم.......یقتو بده یاالله...

تا به حال پاهاتو خوردی؟؟؟؟؟؟؟یَک حالی می ده

ای بابا پاهامو ول کن........خوبه بدنیا اومدم وگرنه سوژه نداشتینا.....

منو و بابا جون در حال دیدن TV.دلت بسوزه ما عاشخ همیم.من از دور شبیه گردالی ام.

بابا جون حواست باشه من توپ فوتبال نیستما یه وقت شوتم نکنیابله

اینم بنده که بالاخره گول این استخر رو خوردمو رفتم توش بازی کنم.

 

اینم دندونام.....خرگوش شدم رسما...

5شنبه هم که مامانی منو بابایی رو دعوت کرد جیگرکی یه کولی بازی در آوردم که نگو.مثله این هاپوهای خوشگل دوتا دستام رو میزم بودو  منتظر.تا آوردن هی میزدم رو میز که به منم بدید .دست آخر مامانم یه جیگر داد دستم منم تا تهشو خوردم.ولی مگه دلم آروم می گرفت.ماست و خیارم می خواستم.....که بالاخره مامانی منو بغل گرفت و رفت تو ماشین که بهم شیر بده ولی من دیگه با غذا خوردن سیر شده بودم. ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

خانومی
13 مهر 92 17:34
سلاااااااااااااااااام خدااین کوچولوی نازروبراتون نگه داره تا 120 سال من شمارولینک کردم خوشحال میشم باهم دوست باشیم دعاکنید خدا هم یه نی نی دختر ناز به من بده خوشبخت باشین تاهمیشه
مهسا.مامان نلی
14 مهر 92 12:20
سلام عزیزم.چقدر این پستتون بامزه بود.وای خوش به حالتون هروقت دلتون بخواد میرید دریا.من دلم شمال میخواد.ایشالا واسه تعطیلات عید قربان میخوام بیام به شهر زیباتون


عزیزم نظر لطفته.اینجا دریاش به با صفاییه دریای شمال نیس
مهناز
15 مهر 92 9:49
آخي..
لابد ياده خاطراته حموم افتاده..
حالا از استخر آبيش خوشش مياد؟


آره.خخخخ
نورا
15 مهر 92 10:33
خیلی نازه! از طرف من حسابی بچلونش!!!
خدا برات نگه داره عزیز دلم


مرسی عزیزم.
شقایق
16 مهر 92 23:32
سلام عزیزم...منو یادته؟ شقایقم که دوست بودیم باهم..

ماشالله دخترت خیلی خوشگله...خدا حفظش کنه ایشالله


سلام خانومی.ماشالله حافظه که نباشه همینه دیگه...اصلا یادم نمیاد.ولی چه خوب که شما منو یادته.موفق باشی عزیزم.چشات قشنگ می بینه.
یاسمین
21 مهر 92 11:45
ماشالله خدا حفظش کنه.


ممنون.