دل من...........
امروزم که روز دومت بود شیر نخوردی.ولی فرنی و بیسکویت و غذاتو خوردی.نمی دونم باید چیکار کنم.عذاب وجدان دارم.کاش یه جوری شرایط برمی گشت و تو خونه با آرامش خیال پیش من بودی .نه اینطوری که لباس تنت کنم و از خواب بپری و بیارمت مهد.
الانم که اومدم شیر بهت بدم اولش از ناراحتی جیغ زدی و همش با تعجب نگام می کردی و زیاد شیر نخوردی.وقتی هم که خواستم برم کلی گریه کردی.کاش می مردم و این روزتو نمی دیدم.
ولی چاره ای نیست ، باید فراموش کنم که مادرم.
فراموش کنم که 9 ماه انتظار کشیدم و چه آرزوهایی برات داشتم که پیشم می مونی و خودم تربیتت می کنم.
یه سنگ بزارم رو دلم و دلمو چال کنم و گریه نکنم............این روزا برای من و تو سخت می گذره ولی می گذره........
یه بغضی گلومو گرفته... خیلی تنها شدیم.......بابایی هم نگرانته.مدام زنگ می زنه و حالتو ازم می پرسه.......
خدایا حکمت این روزات چیه که داری داغونمون می کنی.....بزرگی خودتو با کوچیک کردن ما نشون نده....برای تو کاری نداره که بخوای همه چیز رو ،رو به راه کنی.....