کله قند ماکله قند ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

کودک خلاق فردا...........

چه زود می گذره مخملم.........

سلام خوشگل مامان..............   تکنولوژیه دیگه.......این مواردم نباشه دق می کنیم.......وایبر ، واتساپ،تلگرام، بی تالک و غیره......از وقتی اومده تو گوشیا باعث شده زیاد مردم به وب سر نزنن.نه اینکه با خودم باشما خوشگل مامان این روزا قشنگ سعی می کنی حرف بزنی.مثال دیشب که داشتی آش دوغ می خوردی گفتی:بابا.........سوپ........می خوای؟ یا از چیزی بترسی می گی ترسیدم و می پری بغلم...... یا اگه من الکی گریه کنم انقد صورتم رو می بوسی تا گریمو نبینی...مهربونم مهربونم چه زود از شنبه به 5شنبه می رسیم. عکسای این ماه شما بعد از حموم فندوقم............   ...
17 اسفند 1393

خونه جدید..........

همه آرزوم این بود که اگه خونه خریدیم طرح آشپزخونه رو خودم بزنم.رنگ چوبشو با هم انتخاب کنیم و چیزی بشه که مدتها تو ذهنم بود و فکرمو بهش مشغول کرده بود.ولی دیشب با انتخاب سرخود چوب کابینت از طرف نصاب کابینت همه چی بهم ریخت.من ام دی اف انتخاب کردم آقا رفته (های گلاس) زده.من دو رنگ انتخاب کردم آقا تک رنگ زده.هود رو من مشکی خریدم تا صفحه پشتش روشن باشه و هود تو چشم بیاد.این قهو ه ای زده.دیگه گریه هم نمی تونستم بکنم.مات و مبهوت مونده بودم چیکار کنم.کلی با نصاب دعوام شد که اون از قول و قرارت که گفتی 10بهمن تحویل میدی و 17ام اومدی ناقص زدی و رفتی.19ام هم که اومدی چوبها رو به انتخاب خودت آوردی.دیگه قید کمد بچه رو زدم.گفتم نمی خوام اونو برام درست کن...
20 بهمن 1393

تولد مامانی..........

سلام مخمل مامان............ دیروز یعنی جمعه تولد مامانی بود.ما هم که این روزا تو اسباب کشی بودیم و 2شب خونه خاله اینا خوابیدیم چون خونه هنوز آماده نبود.بابایی هم 5شنبه تا شب تو فکر جمع کردن خرده وسایل خونه مستاجری و بردنشون به خونه جدیدمون بود.وسایل های بزرگمون رو با 4 کارگر برد خونه جدید.اونم طبقه 4ام.بدون آسانسور..آسانسور هنوز وصل نشده ........... دیگه تو این اوضاع فکر نمی کردم که به فکر تولد من باشه........نصفه شب شده بود .از خونه خاله اینا می خواستم زنگ بزنم بابایی و بگم ببخش بچه کلی خستم کرد .من برم بخوابم که گفت پائین ساختمونم.وقتی در و باز کردم نمی دونی چه صحنه قشنگی دیدم............. بابایی با یه دسته گل نرگس و یه کیک قلبی ...
4 بهمن 1393

6دی تولد بابایی مبارک..........

مــــــــرد " بودن قانون دارد ! الکی نیست !. باید محکم باشی ، متین باشی ، یک دل باشی و یک رنگ ! باید با تمام توانت تکیه گاه شوی ! باید درد دل بشنوی ! آرامش ببخشی ! باید بغض هایت را بخوری !!! درست مثل " تـــــو " ، مــــــــــــــــــــرد من !   تولدت مبارک مرد من   ...
6 دی 1393

مامانی هنرمند می شود..........

سلام مخملم ........... دیروز که از سر کار برگشتیم سریع رفتم آشپزخونه و در عرض نیم ساعت کیک فنجونی برای خودمون درستیدم.خیلی عالی و اسفنجی شده بود.بابایی که می خورد و هی می گفت عالیههههههههه....... دستورش رو از بچه های نی نی سایتی(ننه حسین) یاد گرفتم.خیلی راحته چون بدون فر و با زمان کوتاهه.......عکسشو بعدا اضافه می کنم. اینم عکسش که بالاخره موفق شدم برسم بیام وبش و بذارم:   از ادا و اطوارهای شما هم باید بگم که خیلی خیلی بلا شدی........ ماست:ماس چادر:شادور چشم چش دو ابرو:چش چش چهار:چهار پاشو:آشو غذا:اَذا آرتان قاشق:آشق باز شو: آشو برو: اورو بیا: اییا چای:شایی مثلا می خوای بگی ...
17 آذر 1393

فینگر فود ابتکاری مامانی.............و اتفاقات حاشیه ای

دیروز تا از سرکار برگشتیم خونه به سرم زد یه غذای ابتکاری واسه شام درست کنم.یه جورایی مثل فینگر فود   مواد لازم هم هرچی دم دستم اومده بود به شرح زیر بود: گوشت چرخ کرده ماش پخته شده(از قبل پخته شده تو فریزر داشتم) نمک و فلفل و زردچوبه و دارچین سیرو  پیاز فلفل دلمه ای خرد شده و هویج رنده شده کالباس دودی تند کمی آرد تخم مرغ یک عدد کنجد(برای هوش بچه خوبه) سیب زمینی(هم برای سرخ کردن و هم برای داخل موادمون می خواد)......یک عدد کافیه همه اینا رو مخلوط کردم و سیب زمینی رو توش رنده کردم.....کالباس رو نواری و ریز خورد شده تو فریزر داشتم که توش ریختم.بقیه هم همین جور ........بعد سیب زمینی رو شکل ستا...
5 آذر 1393

فدای سر آیلین.........

سلام کله قند مامانی.........   امروز صبح قبل از اذان یه خواب بد دیدم راجبت که کلی تو خواب برات گریه کردم.از خواب بیدار شدم برات صدقه کنار گذاشتم.تو راه فهمیدیم که شیر و کیک مهد شما خونه جا مونده و نزدیک مهد بابایی رفت سوپری که برات دوباره بخره.وقتی شما رو تحویل دادیم و خواستیم برگردیم یکی از مامانهایی که بچشو مهد می ذاره یکهو از پشت زد به سپر ما.یه خط افتاد که رنگش رفت و لامپ ماشین هم شکست هیچی دیگه چون می شناختیمش و باهاش سلام علیک داشتیم بابایی گفت نمی خواد خسارت بدین.سپر ماشین خانومه که رفت تو هیچی.بیچاره از ترس موقعی که خواست دوباره سوار ماشین بشه و روشنش کنه حواسش نبود بازم دنده عقب گرفت .ولی اینبار چیزیمون نشد. اینم ...
2 آذر 1393

ابتکار بابایی ..........یه آگهی پر افتخار

سلام مخمل مامانی.......... امروز یک سال و 8ماه و یک روزه هستی.....یاد اون روزایی افتادم که هفته به هفته بارداریم رو برات ثبت می کردم.عجب ذوقی داشتم.روزا چه زود می گذرن و تو بزرگ می شی......امیدوارم تکیه گاه خوبی برات باشیم که بهمون افتخار کنی......   این روزا دیگه نشسته راه نمیری.سریع بلند می شی و راه میری اونم تند تند.........قربون تلاشت خیلی عذاب وجدان دارم برای قطره آهنت.....آخه اوایل که قطره معمولی رو بالا می آوردی ، تازگیا هم تو مسافرت خودم هی ویتانت رو  فراموش می کردم.ببخش .......دیروز اتفاقی فهمیدم که قطره آهن ایرانی رو می خوری کلی ذوق کردم و از دیروز با یه پشتکار جدیدی دارم بهت می دم .مطمئنم دیگه یادم نمیره ...
22 آبان 1393

مسافرت آبان ماه93 ما و کله قندمون...........

سلام کله قند مامانی.......... بعد 3روز از برگشتمون از مسافرت و به دلیل مشغله کاری که داشتم نرسیدم شنبه برات ماجرای سفر رو بتایپم.خاله پانی (ننه محمد) هم که دنبال آتو بود و پست محمد رو ثبت موقت زده تا ببینه ما چی می خوایم  بتایپیم.خخخخخخخخخخ اول از همه بگم که ما یک هفته مرخصی گرفتیم که بریم شیراز ولی از 5شنبه 8ام حرکت کردیم.قرار بود اول بریم خونه خاله پانی و محمد کوچولو .اولین دیدارمون بعد تولد شما روز جمعه 9ام آبان 93شد.خاله پانی از سر عصر5شنبه تا خود جمعه صبح همش پیگیر بود و این برای ما دلگرمی بود که دوستمون که تا به حال ندیدمش انقدر مشتاقانه منتظر دیدنمونه.  اولین دیدار خیلی قشنگ بود واسم.آخه اخلاق خاله پانی و عمو حامد&n...
19 آبان 1393