کله قند ماکله قند ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

کودک خلاق فردا...........

شباهت حدیث فولادوند به مامانی یا مامانی به حدیث جون..........

سلام گل دخترم......... دیروز که رفتم کشتیرانی تا اسنادی که به نام من معرفی نامه زده بودن رو بگیرم یکی منو تو راه دید و گفت شما چقدر شبیه حدیث فولادوندید. گفتم نه بابا کجا شبیهشم.طرف برگشته می گه خوب فقط رنگ چشماتون فرق می کنهو  پوستتون.گفتم پوستم دیگه چرا؟میگه آخه اون پوستش به خاطر گریم داغون شده و گریم می کنه خوب می شه.ولی شما پوستتون خوبه. منو می گی حس بازیگرارو به خودم گرفتم و برگشتم شرکت شاید خواهرش بودم و نمی دونستم.خخخخخخخخخخخ ...
15 آبان 1392

کلانتری......وووووووووووویییییییییی

دیشب تا رفتیم بخوابیم آیفن خونه  به صدا در اومد..........سرایدار بود......ول کن نبود......110اومده بود.. می گفت یکی زنگ زده گفته منزل بهارلو بلوک7واحد503 بیاد کلانتری........ هزارو  یک فکر به سرمون زد........هی گفتم نکنه مواد گذاشتن تو خونمونو دستور تفتیش بدن مثل این فیلما و آخرش بعد 12 سال چهره من پشت در زندون با آیلین 12 ساله منتظر آقای همسر.خخخخخخخخخخخ خدا نکنه..مثل فیلما و هزارو یک فکر مسخره دیگه.......حالا دو روز بود مدارک ماشین و کلیدهای زاپاسمون نبود.........گفتیم شاید یه بنده خدای شیر پاک خورده ای دلش سوخته گفته به جای اینکه بندازم تو آشغالی بدم به صاحبش...... خلاصه ساعت 10 و نیم رفتیم کلانتری 13 .اونم تو محله 2 ...
14 آبان 1392

عکسای آیلین کوچولو تو عکاسی لحظه ها..........

سلام دخملم.......مخملم..........پنبه دیروز که رفتیم عکاسی برای انتخاب عکست ،همه عکسایی که قبلا  ازت گرفته بودن رو لطف کردن بهمون دادن تا توی وبلاگت بزاریم.اما قبل از اینکه عکسارو بزارم دوتا از شیرین کاری هاتو می گم.جمعه شب که گذاشتمت تو بغل بابایی تا برم کارامو کنم برگشتم دیدم تو بغل بابات دراز کشیدی و دوتاتون رفتین تو گوشی.حالا چیکار می کردین؟؟؟؟؟؟؟؟ بابایی بازی بسکتبال آورده بود و با انگشتش توپ رو می کشید به سمت سبد تا بیافته توش.شما هم همین کارو می کردی.یعنی یه بار نوبت تو  و یه بار نوبت بابایی.... دیشبم یه تف تفی راه انداختی که نگو....هرچی هم با خنده می گفتم نکن دختر،بیشتر صدا در میاوردی و می خندیدی... اینم عکسات که تو ...
12 آبان 1392

سالگرد ازدواج مامان و بابایی::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

سلام دختر قشنگم.......... امروز سالگرد ازدواج منو باباییه. ولی چون امشب قراره با مادر جونو خاله اینا بخاطر همین مناسبت بریم بیرون نمیرسیم بریم آتلیهو  3 نفری عکس بگیریم.واسه همین 5 شنبه میریم آتلیه. دیروز مادر جون گفت وقتی داشت درخونه رو باز می کرد شما فکر کردی که می خواد تنهایی بره بیرون گفتی:آ    آ    .....اونم بلند بلند که یعنی کجا می ری بی من......ههههههههههه دیشبم که بابایی داشت انار دون می کرد هی می خواستی ظرف انارو بکشی سمت خودت نمی تونستی.آخرش با یه زوری خودتو کشیدی که ظرفو بگیری و موفق شدی.........بلا شدیا دوباره مامانی بردمت عقب که دیدم فرشو می کشی تا خودتو به جلو بکشونی.و پاهاتو به جلو م...
8 آبان 1392

خداروشکر دخمل قشنگم تب نداره ..................هوراااااااااااااا

دختر نازم.قربونت برم من ، خداروشکر از دیروز صبح که سپردمت به مادر جون تب نداشتی.خیلی نگرانت بودم ولی انگار داروهات اثر کرده بودن و تبت پائین اومده بود.خداروشکر.دیروزم که دیدم حالت خوبه با بابایی بردیمت بازارو  برات 2 تا شلوار فانتزی خوشگل خریدیم.که خیلی بهت میاد.یکیش آبیه و شبیه خرس پانداست که گوشم داره از دو بغلش و اون یکی هم شبیه سر یه پسره که کلاه سرشه.خیلی بهت میومد.مغازشو بالاخره پیدا کردم.به مغازه دار گفتم از این به بعد لباسای دخترم رو فقط از شما میگیرم چون خیلی باسلیقه ای.کلی کیف کرد بنده خدا......   قرار بود اگه تبت رفت بالا ببریمت دکتر خودت که خداروشکر بالا نرفت .به خاطر همین 4 صبح دیگه بهت بروفن ندادم. این روزا فکرم...
5 آبان 1392

تب 39 درجه..........

سلام دختر نازمممممممم. فدای صبرو  تحملت بشم من که وقتی مریض هم هستی آرومی.......چشم حسودات کوررررررررر اصلا فکر کنم چشمت کردن. از 5 شنبه صبح تب داشتی و داغ داغ بودی.زهرم رفت.آخه اینجوری ندیده بودمت.اولین بارت بود که مریض می شدی.هم پاشویت کردم هم مسکن دادم و هم سفیکسیم تا خوب بشی....دکترت هم که روزای تعطیل نیست.بدشانسی آوردیم و شما 2 روز تب کردی......این دو روز ساعت 4-5 صبح می بردمت حموم که تبت پائین بیاد.خیلی روزای بدی بود.....دیروز صبح بردیمت بیمارستان کودکان که بازم اونجا دکتر بدرد بخور نبود.یه دکتر عمومی گذاشته بودن که الف رو از تیر چراغ برق تشخیص نمی داد.اعصابم خورد شد.همون دارویی که بهت می دادمو دوباره نوشت....فقط یه زادیتن ا...
4 آبان 1392

ورود به دنیای 8 ماهگی...........21 مهر92

سلام دختر قشنگم......   امروز یکی از روزای بیاد موندنیه .....آخه شما داری 7 ماهتو تموم می کنی و وارد 8 ماهگی می شی.... قربونت برم که شیطون تر شدی......... فدای اون چشمای معصوم و بی گناهت بشم من.......... 7 ماهگیت مبارک گلم حالا تو این یکی 2 روزه باید ببریمت عکاسی با یه تیپ متفاوت   راستی بچه همکار منو و بابا هم 21ام بدنیا اومد.با هم دست به یکی کردین که 21ام بدنیا بیاین؟اونم دختره.قدمش مبارک  پسر عموتم (حسین کوچولو) 21 تیر 92  تو شیراز بدنیا اومد.پسر عمو فریدون رو می گم دختر خوشگلم..   ...
21 مهر 1392

بابا گفتن آیلین......

دختر نازم الان یه 3-4 روزیه که همش می گی بابا.هی هم به بابات نگاه می کنی و میگی تا دلشو ببری. تو شکم منم بودی از این دلبریا براش میکردی.مثلا تا بابات صدات می کرد هی ورجه وورجه می کردی.قربونت برم من. تازه دیروز که رفتیم خونه مادر جون اینا فهمیدم یک هفتست که تو توپ رو شوت می کنی و هرکی توپ رو میگیره شما غش غش می خندی.هم خوشحال شدم و ذوق کردم هم ناراحتم که بعد یک هفته فهمیدم.مادر جون میگه بابا من بهت گفتم حواست نبوده.به هر حال بدی مامانهایی که میرن سرکار همینه.خودشون دیگه اولین کارای بچشون رو شاید نبینن.دلم به حال خودم سوخت.یه حس بدیه..... ...
17 مهر 1392

این روزای آیلین......

سلام دختر قشنگم.......   این روزا خیلی شیطون شدی....صداهای جالبی از خودت در میاری.....جدیدا هم از ساعت 3 شب کوک شدی و هی بیدار می شی و مامانی با کلی مکافات تورو می خوابونه.......دوباره 3و نیم .و 4 و 4و نیم و .....چی بگم والله سر گیجه گرفتم.....صبح هم که باید بریم سرکارو مامانی خوافالو.. قربونت برم 5 شنبه 5 مهر یعنی جمعه گذشته بردیمت لب دریا با بابا بزرگ اینا ولی تا پات به آب دریا خورد کلی گریه کردیو  لباتو ورچیدی......روی ساحل که اصلا حرفشو نزن....حالا ما چه دل خجسته ای داریم برات استخر آبیتو بردیم ساحل. بابا جون با بابا بزرگ بادش کردن ولی تا گذاشتمت توش کلی گریه کردی که منو بغل کن بریم.دست آخر مجبور شدیم همه از ساحل بر...
13 مهر 1392