کله قند ماکله قند ما، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

کودک خلاق فردا...........

سالگرد ازدواج مامان و بابایی::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

سلام دختر قشنگم.......... امروز سالگرد ازدواج منو باباییه. ولی چون امشب قراره با مادر جونو خاله اینا بخاطر همین مناسبت بریم بیرون نمیرسیم بریم آتلیهو  3 نفری عکس بگیریم.واسه همین 5 شنبه میریم آتلیه. دیروز مادر جون گفت وقتی داشت درخونه رو باز می کرد شما فکر کردی که می خواد تنهایی بره بیرون گفتی:آ    آ    .....اونم بلند بلند که یعنی کجا می ری بی من......ههههههههههه دیشبم که بابایی داشت انار دون می کرد هی می خواستی ظرف انارو بکشی سمت خودت نمی تونستی.آخرش با یه زوری خودتو کشیدی که ظرفو بگیری و موفق شدی.........بلا شدیا دوباره مامانی بردمت عقب که دیدم فرشو می کشی تا خودتو به جلو بکشونی.و پاهاتو به جلو م...
8 آبان 1392

خداروشکر دخمل قشنگم تب نداره ..................هوراااااااااااااا

دختر نازم.قربونت برم من ، خداروشکر از دیروز صبح که سپردمت به مادر جون تب نداشتی.خیلی نگرانت بودم ولی انگار داروهات اثر کرده بودن و تبت پائین اومده بود.خداروشکر.دیروزم که دیدم حالت خوبه با بابایی بردیمت بازارو  برات 2 تا شلوار فانتزی خوشگل خریدیم.که خیلی بهت میاد.یکیش آبیه و شبیه خرس پانداست که گوشم داره از دو بغلش و اون یکی هم شبیه سر یه پسره که کلاه سرشه.خیلی بهت میومد.مغازشو بالاخره پیدا کردم.به مغازه دار گفتم از این به بعد لباسای دخترم رو فقط از شما میگیرم چون خیلی باسلیقه ای.کلی کیف کرد بنده خدا......   قرار بود اگه تبت رفت بالا ببریمت دکتر خودت که خداروشکر بالا نرفت .به خاطر همین 4 صبح دیگه بهت بروفن ندادم. این روزا فکرم...
5 آبان 1392

تب 39 درجه..........

سلام دختر نازمممممممم. فدای صبرو  تحملت بشم من که وقتی مریض هم هستی آرومی.......چشم حسودات کوررررررررر اصلا فکر کنم چشمت کردن. از 5 شنبه صبح تب داشتی و داغ داغ بودی.زهرم رفت.آخه اینجوری ندیده بودمت.اولین بارت بود که مریض می شدی.هم پاشویت کردم هم مسکن دادم و هم سفیکسیم تا خوب بشی....دکترت هم که روزای تعطیل نیست.بدشانسی آوردیم و شما 2 روز تب کردی......این دو روز ساعت 4-5 صبح می بردمت حموم که تبت پائین بیاد.خیلی روزای بدی بود.....دیروز صبح بردیمت بیمارستان کودکان که بازم اونجا دکتر بدرد بخور نبود.یه دکتر عمومی گذاشته بودن که الف رو از تیر چراغ برق تشخیص نمی داد.اعصابم خورد شد.همون دارویی که بهت می دادمو دوباره نوشت....فقط یه زادیتن ا...
4 آبان 1392

ورود به دنیای 8 ماهگی...........21 مهر92

سلام دختر قشنگم......   امروز یکی از روزای بیاد موندنیه .....آخه شما داری 7 ماهتو تموم می کنی و وارد 8 ماهگی می شی.... قربونت برم که شیطون تر شدی......... فدای اون چشمای معصوم و بی گناهت بشم من.......... 7 ماهگیت مبارک گلم حالا تو این یکی 2 روزه باید ببریمت عکاسی با یه تیپ متفاوت   راستی بچه همکار منو و بابا هم 21ام بدنیا اومد.با هم دست به یکی کردین که 21ام بدنیا بیاین؟اونم دختره.قدمش مبارک  پسر عموتم (حسین کوچولو) 21 تیر 92  تو شیراز بدنیا اومد.پسر عمو فریدون رو می گم دختر خوشگلم..   ...
21 مهر 1392

بابا گفتن آیلین......

دختر نازم الان یه 3-4 روزیه که همش می گی بابا.هی هم به بابات نگاه می کنی و میگی تا دلشو ببری. تو شکم منم بودی از این دلبریا براش میکردی.مثلا تا بابات صدات می کرد هی ورجه وورجه می کردی.قربونت برم من. تازه دیروز که رفتیم خونه مادر جون اینا فهمیدم یک هفتست که تو توپ رو شوت می کنی و هرکی توپ رو میگیره شما غش غش می خندی.هم خوشحال شدم و ذوق کردم هم ناراحتم که بعد یک هفته فهمیدم.مادر جون میگه بابا من بهت گفتم حواست نبوده.به هر حال بدی مامانهایی که میرن سرکار همینه.خودشون دیگه اولین کارای بچشون رو شاید نبینن.دلم به حال خودم سوخت.یه حس بدیه..... ...
17 مهر 1392

فرشته ها نذاشتن ...........

دیشب از یه طرف هم شب خوبی بود و هم شب بدی........   اول خوبه رو می گم چون اینطوری دلم آروم میشه و بده رو یادم می ره. بعد از کار که خونه مادر جون رفتیم تا تورو تحویل بگیریم اول یه کم اونجا موندیم و بعد اومدیم خونه.تا به بابات نگاه می کردی هی میخندیدی و غش می کردی از خنده.با این خندهات بابات هی قربون صدقت می رفت.منم هی بوست می کردم آخه وقتی می خندی خیلی خوردنی تر می شی و دوتا دندونات معلوم میشه عین خرگوش میشی. انقدر خندیدیم تا این شد جریان بعدی که بخیر گذشت: داشتم غذا درست می کردم.خیلی هم خسته بودم و دوست داشتم بخوابم.بعد از کار که میایم خونه دوست داری باهات بازی کنم.منم نا ندارم ولی چون نصف روز خونه نیستم عذاب وجدان دارم.بخاطر هم...
8 مهر 1392

ای دختر کلک من.......

دیروز 5 شنبه 29 مرداد بود که مامانی داشت به کاراش می رسید و شما دیدی کسی بهت توجه نمی کنه الکی زدی زیر سرفه و هی به ما نگاه میکردی ببینی عکس العملمون چیه.فدای اون هوشت برم من.تازه 5شنبه یه کار دیگه هم کردی که دل بابایی رو بردی.می خواستی بابایی بغلت کنه دستاتو باز می کردی و سرو صدا از خودت در میاوردی.آخه قبلا فقط ورج و وورجه می کردی و پاهاتو تکون می دادی ولی این دفعه دستاتو باز کرده بودی.قربونت برم که روز به روز داری بزرگتر می شی و دندون دومت هم شبیه خرگوشت کرده.   ...
30 شهريور 1392

دختر ملوس من........

سلام خوشگل مامانی.... قربون قدو  بالات برم من..... دیروز که رفتیم خونه مادرجون بیدار بودی و تا منو دیدی دستاتو باز کردی که بیا منو بغل کن.اگرم بغلت نمی کردم می زدی زیر گریه آخه منتظرمون بودی.اینو از چشمای نازت می خونم. این روزا تو روروئک قشنگ راه میری و برای خودت می چرخی.... خوردن قطره آهن هم شروع شده.بمیرم که خیلی بدمزست و باید تحملش کنی.چون موقع خوردنش ممکنه بریزه رو لباستو رنگش نره برات از اول پیشبند بستم.به خاطر همین از این پیشبندت می ترسی تا برات می بندم چشماتو گرد می کنی و با ترس نگام می کنی.منم مجبورم یکهو بریزم تو دهنت.ببخش مجبورم دخمل نازم.برای سلامتیت لازمه. صداهایی که در میاری:بوووو......بابا رو هم گاهی می گی......
26 شهريور 1392

تب کردن آیلین

دختر نازم ببخش که دیشب تو خواب ناله می کردی و مامانی از خستگی صداتو نشنیدم.بابایی منو بیدار کردو گفت آیلین ناله می کنه.خیلی عذاب وجدان گرفتم.شیر که خوردی یه کم آروم شدی ولی دوباره ساعت 6 حالت بد شد.ایندفعه تب داشتی.آخه هم دندون دومت و هم واکسنت با هم افتاده بود تو یه روز و بهت فشار اومده بود.قطره استامینوفن رو که خوردی  و پاشویت کردیم بهتر شدی و خوابیدی.بعدش که مادر جون گفت تا الان تب نداشتی.   درد و بلات تو سر مامانی ...
24 شهريور 1392